می گویند شاعر نیمی پیکارگر است نیمی پیامبر اما من نه پیکارگر هستم نه پیامبر دیری ست سلاح بر زمین نهاده ام و لباس عاشقی بر تن کرده ام من سوره ی عشق در دل دارم و دشمن تمام دشمنی ها دست دوستی دراز کرده ام اگر پیکارگری عاشق می خواهی و پیامبری دیوانه با من به بیعت بیا که من دست بیعت از تمام پیامبران پیش از خود بریده ام
"شمس"، همانند بسیاری از صوفیان، نه تنها "كعبهی دل" را، در برابر "كعبهی گل" مینهد، بلكه، حتی پا را از این نیز فراتر نهاده خانهی راستین خدا را، كعبهی دل، و خانهی اسمی، ولی تهی از خدا را، كعبهی گل، معرفی میكند. شمس، در این مورد، "بایزید بسطامی را، بهانهی نقل كفر خود، و واژگونگری ارزشهای خویش، قرار میدهد:
"ابایزید ... به حج میرفت. و او را عادت بود كه در هر شهری كه درآمدی، اول، زیارت مشایخ كردی آنگه كار دیگر.
سید، به بصره بهخدمت درویشی رفت. ]درویش[ گفت كه:
ــ یا ابا یزید كجا میروی؟
گفت:
ــ به مكه، به زیارت خانهی خدا!
گفت:
ــ با تو زادراه، چیست؟
گفت:
ــ دویست درم!
گفت:
ــ برخیز، و هفتبار، گرد من طواف كن، و آن سیم را بهمن ده!
]بایزید[ برجست، و سیم بگشاد از میان، بوسه داد، و پیش او نهاد.
]درویش[ گفت:
ــ آن خانهی خداست، و این دل من ]هم[ خانهی خدا! اما بدان خدایی كه خداوند آن خانه است، و خداوند این، كه تا آن خانه را بنا كردهاند، در آن خانه درنیامده است. و از آن روز كه این خانه را بنا كرده، از این خانه خالی نشده است!
شمس، "حرمت كفر" را، درهم میشكند. و فاصلهی میان "كفر" و "ایمان" را، طبق داوری مردمان، از میانه برمیگیرد.
شمس نخست، كفربینی سخن مردان والا را، ناشی از نارسائی فهم مردمان، و "خیالاندیشی" ایشان، معرفی میكند:
"اسرار اولیاءِ حق را بدانند؟!
رسالهی ایشان، مطالعه میكنند. هركسی، خیالی میانگیزد. گویندهی آن سخن را متهم میكنند. خود را هرگز متهم نكنند. و نگویند كه:
ــ این كفر و خطا، در آن سخن نیست. در جهل و خیالاندیشی ماست. پس از بیاعتنائی به "ارزش شایعه" و داوریهای كارناشناسانه، "شمس"، طنزآلوده، از "اصل جُربزه و قدرت"، برای درهم شكستن مرز كفر و ایمان، بنام "خلیفه"، سود میجوید. و در جهان تفتیش عقاید، به آزادی ابراز اندیشه، ارج مینهد:
"گفتند كه:
ــ فلانی كفر میگوید فاش، و خلق را، گمره میكند!
بارها، این تشنیع میزدند، خلیفه، دفع میگفت. بعد از آن گفتند كه:
ــ اینك خلقی با او یار شدند، و گمشده شدند! این، ترا مبارك نیست كه در عهد تو، كفر ظاهر شود. دین محمدی، ویران شود!
خلیفه، او را حاضر كرد. روی باروی شدند. فرمود كه او را، درشط اندازند. سبوئی در پای او بندند!
بازگشت، میگوید خلیفه را:
ــ در حق من، چرا ]چنین[ میكنی؟
خلیفه گفت:
ــ جهت مصلحت خلق، ترا، در آب اندازم!
گفت:
ــ خود جهت مصلحت من، خلق را در آب انداز! مرا پیش تو چندان حرمت نیست؟
ازین سخن، خلیفه را هیبتی آمد، و وقتی ظاهر شد. گفت:
ــ بعد از این هركه سخن او گوید پیش من، آن كنم با او كه او میگوید."گناه" و "ثواب" را، در "جهان شمس"، امری "مطلق" میدانند. گناه، گناه است، و ثواب، ثواب! لیكن شمس، گناه و ثواب را، امری "نسبی"، و دارای ارزشی مشروط و اعتباری، میشناسد.
"هركسی را، معصیتی است، لایق او. یكی را معصیت آن باشد كه رندی كند، و فسق كند، لایق حال او باشد!
یكی را معصیت آن باشد كه از حضور حضرت، غایب باشد "بر بعضی، لباس فسق، عاریتی است. بر بعضی، لباس صلاح، عاریتی است.
"شمس"، مسئله دگرگونی ارزش ها را آنچنان جدی میگیرد، و تا آنجا پیش میتازد كه حتی شرط اساسی دوستی با خود را، "تغییر دید"، "تغییر روش"، و تغییر ارزشها، تا كرانهی نهائی حد متضاد آنها، میشمارد:
"آنرا كه خشوعی باشد، چون با من دوستی كند، باید كه آن خشوع، و آن "تعبد" افزون كند!
در جانب معصیت، اگر تاكنون، از "حرام"، پرهیز میكردی، میباید كه بعد از این، از "حلال" پرهیز كنی
"جهان"، برخلاف پندار بسیاری از مردمان، بخودی خود نه "خیر" است، و نه "شر". بلكه "بشر"، خود "معیار" این سنجش است. اوست كه تعیین ارزش میكند. و هموست كه دنیا را، پلید و زشت، یا زیبا و ستوده میبیند .بشر، انسان والا و كامل، از نظر شمس، خود آفریننده، و در عین حال، خود واژگونگر ارزشها و اعتبارهاست.