الهــــــهء درون من گمگشته در بیخوابی شبها سفرم در تو بی انتهاست بیا با بالهایت گیسوان تنهاترین مسافر را شانه کن ، افشان کن بیا دستی بکش بر شانه های خسته ترین همسفر جاده و سنگ ای بــوی نجیب برکه ها یاد رُخت در آینه و آب نقش خیال پرواز کبوتر یست از تبار آرامش و صلح که سحرگاهان از من گریزانست و شامگاهان بر مژگانم می نشیند لانهء قلبم را دریاب بیا بنشین و بنشانم بر درفش سپیدت.
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید! یک نفر در آب دارد می سپارد جان. یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید. آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید که گرفت استید دست ناتوانی را تا توانایی بهتر را پدید آرید. آن زمانی که تنگ می بندید بر کمر هاتان کمر بند در چه هنگامی بگویم من؟ یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان، قربان! آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید! نان به سفره، جامه تان بر تن؛ یک نفر در آب می خواند شما را. موج سنگین را به دست خسته می کوبد باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده سایه هاتان را ز راه دور دیده. آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون می کند زین آب، بیرون گاه سر، گه پا آی آدم ها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید می زند فریاد و امید کمک دارد. آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید! موج می کوبد به روی ساحل خاموش پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش. می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید: «آی آدم ها». و صدای باد هر دم دل گزاتر و در صدای باد بانگ او رهاتر از میان آب های دور و نزدیک باز در گوش این ندا ها: «آی آدم ها»...
سالیان سال با من این خواست همی بود که هست تا بخوانم نامت را در شعرم سالیان سال گل یاسی بودی بر من قصه عشقی که بخوانم در شعر خاتون شهری که بخوانم نامت را با مردم شهر
تجسم ______ ياران به آفتاب بگوييد صد پاره شو، هزار ستاره تا ذره ذره ذره بسازيم بر بامي از بلند شهادت تنديسي از عروج آب از وضوي دست شهيدان بياوريد يا از چشم هر شهيد يك قطره اشك شوق بگيريد -يك قطره اشتياق زيارت- فواره اي ز نور بكاريد قلبی از آینه ، دلی از دریا و گردنی بلند از آبشار پاك تواضع يا از غرور محض بسازید از آستين روشن موسی دستي به رسم وام بگيريد دستاری از امام بیارید باری به دست نازک اشراق از عشق پیکری بتراشید از جنس یک تهاجم عریان در دستش استخوان با دست دیگرش زیتونی از سپیده بکارید اندازه از قيام بگيريد بر قامتش كه جامه بدوزيد رختي زجنس شال خدا بر تنش كنيد -آبي تر از سپيد- اسرار پايداري او را ز آن يار سربلند بپرسيد از آيه آيه ي ايمان و از سوره سوره ي صبر از نام او نشانه بگيريد شايد توان مجسمه اي ساخت از جنس استقامت خالص اي لحظه ها چنين مگريزيد تا عمري از هميشه بسازيم جان مرا بگير خدايا تا شايد اين تجسم شيرين تنديس استقامت خالص جاني مگر دوباره بگيرد جاني مگر دوباره بگيريم
دنیا به اندازهی همین اتاق شده همین حدود تنهایی همین حدود بیخوابی
پس نگو خیلی از چیزها با روح ما به گفتوگو هستند که من در تاریکی دنبال قرصهای قلب و اعصابم
پیش تو آمدم که سنگ شدن تهدید جدی بزرگی بود اما از خواب ترس برداشتهام پس پرندگان کاغذی را میگردم و در جایی مینویسم تو آن بهاری هستی که گریهات اینقدر چه میدانم
اینقدر کلید هست که ندیدهاید اینقدر آدم هست که از حوالی دو چشم باید راند و اینقدر تو هم بهار نمیمانی.
از این سرزمین بروید! ما هرگز دخترانمان را زنده به گور نکرده بودیم. این شما بودید که با لهجهی شمشیر میخوانید و زنان به چشمتان کنیزکانی در مدارِ مطبخ و بستر بودند.
چگونه هر روز به کفِ دستهایی که قاتلِ زیباییاند خیره میمانید و کودکانتان را نوازش میکنید با آنها؟
دستهایی که آرایشِ زنان را با اسید از صورتهاشان پاک میکنند تا کشوری با مردمِ بیچهره بسازند.
از این سرزمین بروید! ما قرنهاست در اقیانوسِ اسید زندگی میکنیم. کاسهی اسیدتان از نیزهی «چنگیز» و قدارهی «اسکندر» خطرناکتر نیستند. دوباره از خاکسترِ خود به دنیا میآییم و زنهای زیبای دیگری در این سرزمین هستند که با گیسوی رها در بادشان پرچم بسازند. //
تا آمدم بگویم دیوانه نیستم من پنجاه بهار گذشت اما مگر نمیبینید هالهای که شاعران میگویند من هم فراز سر دارم که این چنین از گریهای به گریه دیگر میغلتم مگر نمیبینید چون آبهای آغاز خلقتم که خواب رفته از یادم و هرگاه نگاه کنم به نقش چهرهها و جملهای کوتاه گریستن بیاغازم مگر نمیبینید که هالهای نمیگذارد چون دیگران بر هرچه نام خود بگذارم و من که با ابرها بر این زمین نگاه کردهام آنقدر که کوهها به سایهام به خواب روند.
روز میلادم انگار افروخت مهر بارید عشق دمید آتش اهورایی وزیدن گرفت نسیم شوق مهر شاید ماه ایجاد دل من باشد مهر بسان مهره ای ست بر گردن مهر زده ای برلب بر دل بر عقل حلقه زده ای بر چشم بر گوش بر دست .
داعشِبنِ استالین*(1) ========== اعصاب ندارد روشنفکر؛ بیقرار است از ایمانِ ادیسون درونِ جمجمهاش پـُر است از شلیکِ ولایتِ مطلقهیِ موشهدایان به چشمِ راستِ مصدق؛ آب را به دلیلِ سیل تحریم کرده آتش را به دلیلِ کبابِ قناری*(2). ... در بزرگراههایِ بیحریم همواره از هر روزنه به کورهراهی بدونِ خطکشی میپیچم وقتی میانِ قطارِ گلولههایِ رسیدن، در چپ و راست بینِ دو خطِ افقیِ ممتدِ عبور گـیـــر کردهام و نگاهم به پیش رو از لبخند به هجومِ بوقهایِ پشتِ سر الکن است، و افسارِ فرمانم به مخزنِ اگزوزِ تابوهایِ مدرنیته بند است و لاینِ سبقتِ سلوک در انحصارِ حداکثرِ سرعتِ غیرِمُجاز، اِشغال است. ... میانِ عربدههایِ عرفانیِ ارابههایِ خدایان راهنما میزنم به چپ و راستِ تاریخ و شهوتِ "حَقِ راه ندادن را" در رانندهها بیدار میکنم. من گره خوردهاَم، گـیـــــر کردهام... میانِ همهمهیِ معراجِ افقی در جادههایِ تاریخیِ دروغهایِ ابریشمی میان ترافیکِ روانِ زنجیرهیِ پوکههایِ خالی! پُـر میشوم از باروتِ ایمانِ تراستهایِ اسلحهسازی و ناگهان میان خواب و بیداری رویِ تختِ روانِ نوار نقالههایِ پوکهپُـرکُنی با یک تیکِ تغییرِ شیفتِ ساعتِ معاد پَــرچ میشود در سرم چاشنیِ بصیرت. میانِ دو فصلِ سنت و مدرنیته درونِ ذهنِ خستهاَم میپیچم به راست وَ پَــــــرت میشوم به چپترین کوره راه که میانِ دو گـــــارد ریلِ بیانتهایِ امنیت از دَکلهایِ سیمهایِ خونینِ تجسس حراست میکنند! میانِ طوفانِ زردچوبههایِ فقر در فقدانِ زعفرانِ شله زردها یک نیش ترمز برای خمیازه تمامِ نظمِ بزرگراه را دَر هَم خواهد ریخت! بندهیِ تابلوهایِ بزرگراهِ حقانی نمیشوم و از اولین کوره راه خواهم گریخت به غــــــارِ خدا. اعصاب ندارد روشنفکر. --------------------------------- خیام ابراهیمی 20 مهر 1393 ================ پسنوشت: *(1): رفقائی که از عبارتِ داعشِبنِ استالین، خونِ سرخشان به جوش میآید، شاید بد نباشد که کمی به فرقِ "تروتسکی" و "استالین" و کشتارِ شهروندانِ روس بیندیشند! *(2): کباب قناری= وام گرفته از شعرِ " کباب قناری بر آتش سوسن و یاس" سرودهیِ "احمد شاملو".
"باران اگر بهانه ای برای گریستنت نبود، تو این همه از آسمان سخن نمی گفتی!" دیروز((ترانه های کوچک غربت))را می خواندم، امروز اما پی عطر تو از خواب گل سرخ می گذرم.
به من چه که فصل سخن گفتن از ستاره دشوار است! وقتی که تخیل صندلی از جای تو خالی نیست معنی ساده اش این است که من شاعرم هنوز!
امروز از بازار کتابی خریدم بنام پ ر پرنده باز کوچه یمان می گوید پ ر یعنی پرنده عشقباز محله یمان می گوید پ ر یعنی پرستیدن رخان زیبا فیلسوف شهرمان می گوید پ ر یعنی پندار رفعت سیاستمدار کشورمان می گوید پ ر یعنی به پرس اما رجوع نکن می بینم من تمام عمر پرنده بسیار دیده ام رخان زیبا بسیار پرستیده ام رفعت داشته ام پندارم پرسیده و بسیار رجوع کرده ام تااز خود رها شوم اما چیزی نیافته ام پس کتاب را چه بخوانم ؟
آنچه بر من و دل سخت گذشت شرح دستپاچه شدن برگ در مصاف پاییز شرح تسلیم شدن شرح رها ماندن در وزش بادهای موسمی پاییزی ... ناگهان باران گرفت بغض آسمان ترکید ندانستم من ! دل او به تلنگری بند است یک ناله به یک آه بلند ...
داشتم می گفتم شرح ماوقع آنچه بر من و دل سخت گذشت این خانه قشنگ است ولی خانۀ من نیست این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست آن دختـــــــــرِ چشمآبیِ گیسویطلایی طناز و سیهچشــم، چو معشوقۀ من نیست آن کشور نو، آن وطــــنِ دانش و صنعت هرگز به دلانگیـــــزیِ ایران کهن نیست در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان لطفی است که در کَلگری و نیس و پکن نیست در دامنِ بحر خزر و ساحــــل گیلان موجی است که در ساحل دریای عدن نیست در پیکر گلهای دلاویــــز شمیران عطری است که در نافۀ آهوی خُتن نیست آوارهام و خسته و سرگشته و حیران هر جا که رَوَم، هیچ کجا خانۀ من نیست آوارگی و خانهبهدوشی چه بلاییست دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست هر کس که زَنَد طعنه به ایرانی و ایران بیشبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست پاریس قشنگ است ولی نیست چو تهران لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست هر چند که سرسبز بُوَد دامنۀ آلپ چون دامن البرز پر از چین و شکن نیست این کوه بلند است، ولی نیست دماوند این رود چه زیباست، ولی رود تجن نیست این شهر عظیم است، ولی شهرِ غریب است این خانه قشنگ است، ولی خانۀ من نیست دکتر خسرو فرشیدوَرد
قسمتی از شعر ترانه آبی ...... ...... .... اي عشق ، اي عشق دريا را مخوان . موج ها و توفان ها ر ا چشمان نا آشنا را تنها باد را بخوان موسيقي موج ها را قطره قطره ترانه باران را که در شب شور عشقي گسترده در زلال ترانه ای آبي ارتعاش رگ هاي هستي را در طلسم گيج حسرت بي خبري تکرار مي کند مي آيد مي گردد به آواز بوسه و آغوش پيوند مي سازد. ..... .....
داشتم میرفتم /سرم روی فرمان بود/ از حرکت بازماندیم /من ودستانم/ از تلاشی بیهوده /امیدی واهی /دور شدند از من/ یک آن /به قدر پلک برهم زدنی /: زندگانی ، حیات /دل بستن ها ، دردها /کاشکی بیشتربود /لختی/ گاه آسودن /لحظه آرامش /سودن پرنیان امیدی زیبا /اما /فرمان ایست داد/ راننده : صبر کنید یک نفر جا مانده بر میگردیم برگرداند /ساعت شنی را /از نو ، فرمودند /روزی از نو /روز از نو نیازمندی از نو /رنج از نو داغ ازنو /لحظه های فراق از نو
ای چراغ قصه های من ای گل هر لحظه از عطر لطیف یاد تو سرشار! خنده ات در قصر رؤیایم کلید خوابگاه ناز! تا تو در خرگاه عطر خویش خلعت لبخند بخشی لحظه های انتظارم را هر رگ من جاده ی یاقوت شهر شعر هر رگ من کوره راه کشتزار شور و تشویشی است کز سر هر سبز سیرابش سرخ منقاران رنگین بال برگ پیغام جزیره های عطر آگینشان آواز عطر آواز کرانه های موج آوازشان در برگ وز جهان گنگ هر پرواز سبز بی پاییزشان در برکه ی چشم است . پای بندرهای دیگر زندگی مرده است آبهای تیره می غلتند روی هم می دود خرچنگ هر اندیشه در غار سیاه بهت جاشوان بر عرشه ی مرطوب خواب های تیره ی آشفته می بینند جاشوان بندر شعر من اما خوابشان شاد است خواب می بینند: می درخشد آبهای دور بادبان ها هر طرف با رفت و آمدهای قایق ها طرح پرواز کلاغان سپید شاد را در فضای صبح بی خورشیدمی بندند مرغ ماهی خوار در رؤیای پر موجش ماهیان رنگ رنگ از آب می گیرد انتهای هر پی من باز هم فانوس دار بندر یادی است . تا تو با من گرم بنشینی تا توانم مرد گردآلود جاده های پندار تو باشم هر نفس کز من گشاید دشت مرتع بی خوف گرگ آهوان بی گناهی هاست مخزن هر دانه ی با باد سرگردان باغ پر گنجشک شادی هاست سینه ی هر سنگ رازدار خورد و خواب قافله های گران کالاست بطن هر لحظه خوابگاه قرن هاست وین همه، مهتاب من ! از من یک نفس با عطر گلهای سپید نوشخند توست ای چراغ کوچه ی افسانه های گنگ کوچه ای از شهر خشتش حرف و حرفش اشک گر تو با من سرد بنشینی گر نگیری نبض بیمار بهارم را هر نفس دشتی غبار آلود خواهم داشت کاندر آن بادها در جستجوی برگ برگ ها له له زنان در دشت سرگردان کاروان ها --خاطرات محو دور آغاز -- در غبار بی سرانجامی دزدشان در پیش زنگشان خاموش بارشان سنگین کاروانی ها گردشان در چشم خارشان در پا یأسشان در دل در حصار بسته ی پر گرد گمراهی چون ستور گیج گرد خویش می چرخند آهوی تنهای دشت شعرهای من! تپه و ماهور پندارم به جست وخیز هر صبح تو معتاد است گر تو با من سرد بنشینی سنگ سنگ دشت شعرم گریه خواهد کرد برگ برگ باغ شعرم اشک خواهدریخت جوی پندارم --تا نبیند مرتع سبز تو را خالی تا نبیند صبحدم آبشخور پاک تو را متروک چشمه اش را ترک خواهد گفت در میان سنگ ها و صخره ها آوار خواهد شد ... ای چراغ قصه های من...
با دستبند به محکمهام میبرند و سربازی که شانه به شانهام پلههای دادسرا را بالا میرود سطری از ترانهی مرا در کلاهش نوشته است.
تمام راهروها به تندیسِ فرشتهای چاقوکش ختم میشوند و من از خود میپرسم قاضیِ میانسال چند قرن را باید به سجده بوده باشد تا این اشکال بر پیشانیاش پدیدار شوند...
-شما تا به حال خواب دیدهاید؟ آقای قاضی! من تنها خوابهایم را بلند بلند برای دیگران تعریف کردهام و نتوانستهام از خاطر ببرم اشکهای مادری را که ماشینی لجنی بر پیکرِ فرزندش بُکس و باد کرده است...
شما تا به حال گریه کردهاید؟ آقای قاضی! من تنها برای گریه نکردن است که مینویسم. از برگههای بازجوییام صدای آوازهایی بلند است که کسی را به رقص درنمیآورند و پروندهام چون کبوتری غمگین خود را به پنجرهی دادگاهتان میکوبد.
شما تا به حال شعر خواندهاید؟ آقای قاضی! من شاعرم و این جُرمِ بزرگیست چرا که قرنهاست خوانندگانِ شعر را گمراه دانستهاند. هزار سالِ پیش شاعری را زنده زنده پوست کندهاند، صد سالِ پیش لبهای شاعری را دوختهاند، دَه سال پیش استخوانهای شاعری را پیش از کشتنش شکستهاند و من امروز اینجا ایستادهام تا سیرِ این تناسخِ خونین ادامه داشته باشد.
چکشِ حکمتان را چنان بکوبید که به نعل نخورد این میخ عادت به سر خم کردن ندارد. //