فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت آن طفل که چون پیر ازین قافله درماند وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت از پیش و پس قافله ی عمر میندیش گه پیشروی پی شد و گه بازپسی رفت ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت رفتی و فراموش شدی از دل دنیا چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد بیدادگری آمد و فریادرسی رفت این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت
شرم تان باد ای خداوندان قدرت بس کنید بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت بس کنید ای نگهبانان آزادی نگهداران صلح ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون سرب داغ است اینکه می بارید بر دلهای مردم سرب داغ موج خون است این که می رانید بر آن کشتی خودکامگی موج خون گر نه کورید و نه کر گر مسلسل های تان یک لحظه ساکت می شوند بشنوید و بنگرید بشنوید این وای مادرهای جان آزرده است کاندرین شبهای وحشت سوگواری می کنند بشنوید این بانگ فرزندان مادر مرده است کز ستم های شما هر گوشه زاری می کنند بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان روز و شب با خون مردم آبیاری می کنند بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر بیدادتان را بردباری میکنند دست ها از دست تان ای سنگ چشمان بر خداست گر چه می دانم آنچه بیداری ندارد خواب مرگ بی گناهان است و وجدان شماست با تمام اشک هایم باز نومیدانه خواهش می کنم بس کنید بس کنید فکر مادرهای دلواپس کنید رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید بس کنید
نگاه کن که غم درون ديده ام چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سايه ی سياه سرکشم اسير دست آفتاب می شود نگاه کن تمام هستيم خراب می شود شراره اي مرا به کام می کشد مرا به اوج می برد مرا به دام می کشد نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها ز سرزمين عطرها و نورها نشانده ای مرا کنون به زورقی ز عاجها، ز ابرها، بلورها مرا ببر اميد دلنواز من ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پرستاره می کشانی ام فراتر از ستاره می نشانی ام نگاه کن من از ستاره سوختم لبالب از ستارگان تب شدم چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل ستاره چين برکه های شب شدم
چه دور بود پيش از اين زمين ما به اين کبود غرفه هاي آسمان کنون به گوش من دوباره می رسد صدای تو صدای بال برفی فرشتگان نگاه کن که من کجا رسيده ام به کهکشان، به بيکران، به جاودان کنون که آمديم تا به اوجها مرا بشوی با شراب موجها مرا بپيچ در حرير بوسه ات مرا بخواه در شبان ديرپا مرا دگر رها مکن مرا از اين ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب به راه ما چگونه قطره قطره آب می شود صراحی ديدگان من به لای لای گرم تو لبالب از شراب خواب می شود نگاه کن تو می دمی و آفتاب می شود
زیبا ترین حرف ات را بگو شکنجه پنهان سکوت ات را آشکار کن و هراس مدار از آن که بگویند ترانهیی بیهوده میخوانید. ــ چرا که ترانهی ما ترانهی بیهودگی نیست چرا که عشق حرفی بیهوده نیست
حتا بگذارآفتاب نیز برنیاید به خاطر فردای ما اگر بر ماش منتی است؛ چرا که عشق، خود فرداست خود همیشه است بیشترین عشق جهان را به سوی تو می آورم از معبر فریادها و حماسه ها چراکه هیچ چیز در کنار من از تو عظیم تر نبوده است که قلب ات چون پروانه یی ظریف و کوچک و عاشق است
ای معشوقی که سرشار از زنانه گی هستی و به جنسیت خود غره ای به خاطر عشق ات!- ای صبور! ای پرستار! ای مومن! پیروزی تو میوه حقیقت توست
رگبارها و برف ها را توفان و آفتاب آتش بیز را به تحمل صبر شکستی باش تا میوه غرور ات برسد ای زنی که صبحانه خورشید در پیراهن تست، پیروزی عشق نصیب تو باد!
چنینام من ــ زندانیِ دیوارهای خوشآهنگِ الفاظِ بیزبان ــ.
چنینام من! تصویرم را در قابش محبوس کردهام و نامم را در شعرم و پایم را در زنجیرِ زنم و فردایم را در خویشتنِ فرزندم و دلم را در چنگِ شما...
در چنگِ همتلاشیِ با شما که خونِ گرمِتان را به سربازانِ جوخهی اعدام مینوشانید که از سرما میلرزند و نگاهِشان انجمادِ یک حماقت است.
خسته، خسته، از راهکورههای تردید میآیم. چون آینهیی از تو لبریزم. هیچ چیز مرا تسکین نمیدهد نه ساقهی بازوهایت نه چشمههای تنت.
بیتو خاموشم، شهری در شبم. تو طلوع میکنی من گرمایت را از دور میچشم و شهرِ من بیدار میشود. با غلغلهها، تردیدها، تلاشها، و غلغلهی مرددِ تلاشهایش.
دیگر هیچ چیز نمیخواهد مرا تسکین دهد. دور از تو من شهری در شبم ای آفتاب و غروبت مرا میسوزاند.
من به دنبالِ سحری سرگردان میگردم.
لبان ات به ظرافتِ شعر شهوانی ترینِ بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند که جاندارِ غارنشین از آن سود می جوید تا به صورتِ انسان در آید.
و گونه های ات با دو شیارِ مورب، که غرورِ تو را هدایت می کنند و سرنوشتِ مرا که شب را تحمل کرده ام بی آن که به انتظارِ صبح مسلح بوده باشم، و بکارتی سربلند را از روسبی خانه های داد و ستد سر به مُهر باز آورده ام.
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زنده گی نشستم!
□
و چشمان ات رازِ آتش است.
و عشق ات پیروزیِ آدمی ست هنگامی که به جنگِ تقدیر می شتابد.
و آغوش ات اندک جایی برای زستن اندک جایی برای مردن و گریزِ از شهر که با هزار انگشت به وقاحت پاکیِ آسمان را متهم می کند.
□
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود و انسان با نخستین درد.
در من زندانیِ ستم گری بود که به آوازِ زنجیرش خو نمی کرد - من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم.
□
توفان ها در رقصِ عظیمِ تو به شکوه مندی نی لبکی می نوازند، و ترانه ی رگ های ات آفتاب همیشه را طالع می کند.
بگذار چنان از خواب برآیم که کوچه های شهر حضورِ مرا دریابند.
دستان ات آشتی است و دوستانی که یاری می دهند تا دشمنی از یاد برده شود.
پیشانی ات آینه یی بلند است تابناک و بلند، که خواهرانِ هفت گانه در آن می نگرند تا به زیباییِ خویش دست یابند.
دو پرنده ی بی طاقت در سینه ات آواز می خوانند. تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید تا عطش آب ها را گواراتر کند؟
تا در آیینه پدیدار آیی عمری دراز در آن نگریستم من برکه ها و دریاها را گریستم ای پری وار در قالبِ آدمی که پیکرت جز در خُلواره ی ناراستی نمی سوزد! - حضورت بهشتی ست که گریزِ از جهنم را توجیه می کند، دریایی که مرا در خود غرق می کند تا از همه گناهان و دروغ شسته شوم.
*** روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت روزی که کمترین سرود بوسه است. و هر انسان برای هر انسان برادری است. روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند. قفل افسانه ای است و قلب برای زندگی بس است. روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی. روزی که آهنگ هر حرف زندگی است تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جست و جوی قافیه نبرم. روزی که هر لب ترانه ای است تا کمترین سرود، بوسه باشد. روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی و مهربانی با زیبایی یکسان شود. روزی که ما دوباره برای کبوتر هایمان دانه بریزیم... و من آن روز را انتظار می کشم حتی روزی که دیگر نباشم. (احمد شاملو)
تو حسرت شیرین نگاه های من صدای ات سمفونی خروشان رودخانه تو را بهانه می گیرم و از این بیزاری از بهانه ی خواستن تنِ تب زده از بهانه ی نواختن ات با سر انگشتانم.
بخوانیم از/علی جهانگیری/ با برگردان اسپانیایی از/ علی نوروزپور **** چکیده می شوی از مهارت انگشت هایم از لامسه ای که تنت را خراش می دهد گاهی که چشم هایم را می بندم رویایت می کنم گاهی که عمیق ترین چشمه ی جهان را در خودت کشف می کنی **** Goteas de la sabiduría de mis dedos Del tacto que araña tu piel A veces, cuando cierro los ojos Te sueño En el momento en el que descubres en ti La fuente más profunda del mundo
شعر "دلتنگی" از شاعر "علیرضا انصاری" از سر دلتنگی مینویسم گاهی دردهایم همه از جنس تگرگ حرفهایم همه از روی صفا شعرهایم همه از دلتنگی است بغض هایم همه بی گریه وآه من در این پشت گذرگاه پلید پی یک آینه ام پی یک بستر گرم من در این وادی پر مکر و فریب جان پناهی همه از جنس خدا میخواهم
شعر "شاخه هاي تنها" از شاعر "محمد كوهيان" كلاغ ها گرچه سياهند و آوازشان ناخوشايند ، اما آنقدر با وفايند كه شاخه هاي خشك زمستان را تنها نمي گذارند زيرا، لانه هاشان از همان شاخه هاست
شعر "فریب" از شاعر "قاسم بیابانی" آمد،نشست بی هیچ گفتگو نگاهش دزدیده مرا می کاوید صدای باد می آمدوابرهای سیاه در آسمان شیشهءپنجره ازترس به خود می لرزید ........... باخودزمزمه کردم کو،اشکهای هرشبه اش ولبخندهای دلفریب آیا باخنجرهای نهفته در آستین می توان سبز بود بهاررا زمزمه کرد وبه گل ها خندید ........... طوفان وزیده بود وبی هیچ دغدغه ای آتش زده بود بارعدهایش خرمن آرزوهای خام مرا
باید باور کنیم تنهایی تلخترین بلای بودن نیست، چیزهای بدتری هم هست، روزهای خستهای
که در خلوت خانه پیر میشوی... و سالهایی که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است. تازه تازه پی میبریم که تنهایی تلخترین بلای بودن نیست، چیزهای بدتری هم هست: دیر آمدن! دیر آمدن!
چه دست پریشانی به هم دادیم برای دیدن شهیاد خیابان انقلاب و یک تاکسی نارنجی کافی بود تا به دور میدان تنت بپیچم و ز آن برج و باروی شاهی بالابروم من یاد شاهم که تو باشی پریشانم دستت را جایی کنار کسی در تاکسی نارنجی جا گذاشته ام...
قبلا آدمی بودیم/با مشتی گوشت/ پوست/ استخوان/ حالا/ تنی آجری/ قلبی فلزی/ مغزی به رنگ گچ/ ! که دو بعد بیشتر/ نمی فهمید/!! وکفشهایی که ما را به هیچ جا نمی رساند و/ فقط به دنبال آب و قوت غالب/ میدوانید/ . زبانی موذی که بی اراده/ دستپاچه/ لاابالی/ وهرزه وار/ افکار گچی ما را/ به دیوارهای آجری/ سایرین وصل میکرد/ شرح وظایف هم بلد نیستیم/ کجای کاریم ؟/! نه اینگونه نیستیم ما/ باید ایستاد و ترمزها را کشید/ این کفشها به درد نمیخورد/ نابودگری باید/ که دیوارها را تخریب کند/ بنایی نو باید ساخت@حمید رضایی/
برايت ترانه اي مي سازم به وسعت ِ درياها به عمق ِ ژرفناك ِ تمام زيبايي ها اگر ماندي خودم برايت مي خوانمش اگر نه بعد ِ من بر يادواره ام بخوان با صدايي لرزناك از غم ِ فراق.... حامد مهراد