عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : یک شنبه 17 آذر 1392
بازدید : 913
نویسنده : آوا فتوحی

دیدگاه های سیاسی سقراط :
13-1 نظر سقراط درمورد صاحبان متخصص هر هنر و صنعتی ، بهترین مقدمه برای بررسی عقیده او در خصوص دموکراسی است . فقط کافی است گرگیاس را باز کنیم و ببینیم چگونه کشتی بانی را می ستاید که فقط دو اوبول می ستاند و یک فرد را با یک زن و فرزند و کالا از آیگنیا تا پیرایوس می رساند یا دو دراخما می گیرد و از مصر یا دریای سیاه به آتن می آورد ، او در ازای این مبلغ ،جان و مال ما را از هرگونه خطرهای موجود در دریا نجات می دهد. اما ارزش و بزرگواری او در تواضع اش نهقته است ، او به خوبی میداند که نمی تواند روح یا جسم سر نشینان کشتی را بهتر سازد ، یا حتی تشخیص دهد که آیا، در آن شرایط خاص ، سالم به مقصد رسیدن آنها به نفع شان بوده است یا غرق شدن برایش بهتر از زندگی بوده است . او همین ستایش را در مورد هر گروهی از پیشه وران ماهر و اصیل ابراز می دارد ، اعم از کفاش ، اسلحه ساز کشاورز و غیره(39) . اما او قبول نداشت که مهارت در یک حرفه خاص سبب می شود که آن فرد بتواند در حوزه های بیرون ازحرفه ی خویش نیز اظهار نظر کند . کار برخی

 
 

سقراط برای تحقیق معنی سخن خدا ، با افراد مختلف آتنی به گفت و گو نشست ، تا ببیند در میان آنها کسی هست که دانا تر از او باشد . او پس کشف منظور خدا نیز به این کار ادامه داد، زیرا احساس کرد حالا که خودش آن معنی را دریافته است ، باید برای امتثال امر خدا آن را به دیگران نیز منتقل سازد .

 

 

از روزنامه های جدید ، که برای رواج کارشان به انتشار دیدگاه های فوتبالیست ها یا هنر پیشگان ، یا خوانندگان مشهور درباره مطالب سیاسی و اجتماعی می پردازند ، به نظر سقراط زیانبار است . اما در آتن تمام شهروندان برای بحث در مطالب عالی سیاسی در انجمن شهر ، ازحقوق برابری برخوردار بودند ؛ این انجمن ، یک هیئت همگانی بود ، نه مجمع متشکل از نمایندگان . همان طور که سقراط در پروتاگوراس می گوید ، در مطالبی که نیازمند دانش فنی است – مثل معماری ، کشتی سازی و غیره – انجمن به سخن صاحب نظران گوش می سپارد و کسی را که بدون داشتن مهارت لازم ، اظهار نظر کند ، بر جای خود می نشاند ، اما در آنجا که مسئله حکومت و اداره ی کشور مطرح است به هر کسی گوش می سپارد : « بنا ، آهنگر ، کفاش ، بازرگان، ناخدا ، خواه ثروتمند باشد یا بی چیز ، از خانواده ای اشرافی یا نه» .
این سخن سقراط که کفش دوز فقط باید به کار خودش بپردازد ، بر خلاف ظاهر امر سخنی کاملاٌ سیاسی بود . به نظر سقراط هر کسی بر اساس طبیعت و تربیتی که دارد ، برای شغل خاصی شایسته است ؛ و ذهنیت و شیوه زندگی یک صنعت گر خوب ، به گونه ای است که او را از اکتساب دانش و شخصیت و توانایی های لازم برای شرکت موفق در امور سیاسی باز میدارد . این دیدگاه با مبنای کلی دموکراسی آتن در آن زمان ناسازگار بود ، آتنیان چنان بی محابا به تساوی اعتبار نظریات سیاسی شهروندان معتقد بودند که هر کسی اگر برده یا بد دل نبود ، می توانست به قید قرعه برای پرداختن به امور سیاسی انتخاب شود . سقراط گفت : سیاست نیز یک پیشه است . هر شخصی برای تصدی آن باید ازبرخی مواهب طبیعی برخوردار باشد ، و مهم تر از آن اینکه دانش و آمادگی لازم را کسب کرده باشد(40) . افراد به طور تصادفی وارد آن می شدند ، و به هیچ وجه مانعی برای ، آنها نبود . در کسنوفون ملاحظه می کنیم که سقراط با گلاوکن – نابرادری افلاطون- که هوای سیاست در سر داشت و روابط شخصی وی نیز برای این کار مناسب بود ، به بحث می نشیند تا با پرسیدن چندین سئوال سیاسی ، او را از این کار منصرف سازد .
لاوکن چگونه می خواهد نقش رهبری را در حکومت بازی کند ، در حالی که (همان طور که به زودی ثابت می شود) هنوز از امور اساسی زندگی سیاسی بی خبر است : از منافع در آمد شهر ، یا مقدار عایدات و هزینه های آن ، یا توان دریایی ونظامی ، یا وضع پاسگاه های مرزی ، و یا حدود خود کفایی و اندازه ی نیاز آن به واردات ، هیچ خبری ندارد؟
با این حال ، اگر گلاوکن می خواست ، فرصت و امکانات برای شرکت او در این کار فراهم بود . به طور کلی ، سقراط با این سخن دیوید هیوم موافق است که «فقر و سخت کوشی افکار مردم عادی را تنزل می دهند ، و باعث می شوند که آنها نتوانند دانش یا تخصص اصیلی بدست آورند» . او در ضمن گفت و گویی به خارمیدس می گوید انجمن شهر تشکیل شده است از خرده گیران و ضعیف النفس ها ، پشم شویان ، پینه دوزان ، پارچه بافان ، آهنگران ، کشاورزان ، بازرگانان ، سوداگرانی در میدان شهر که جز به ارزان خریدن و گران فروختن نمی اندیشیده اند . ائوریپیدس از اینگونه اظهار نارضایتی نسبت به توده ی مردم چنان متنفر بود که نظریه ی اصیل سقراطی را از زبان نوکر یک جبار نقل می کند ، تا تسئوس که طرفدار حکومت عامه است او را رد کند . سخنگوی کرئون می گوید (ماتمسان ، 420) :«یک کارگر فقیر ، حتی اگر ساده لوح هم نباشد ، به اقتضای شغل خویش ، از اندیشیدن به خبر عموم ناتوان است .» سقراط همچون نویسنده ی اکسیاستیوکوس (بخش xxxniii) ، معتقد بود که پیشه وران و کارگران ، «هرکدام در کار خویش خردمندند» ، و هیچ شهری نمی تواند بدون آنها آباد گردد ؛ اما باز هم همچون او ، اضافه می کرد ، «نباید برای اداره ی مردم بدنبال آنها رفت ، و در انجمن نباید مشاغل عالی به دست آنها سپرد ... داوری و تعلیم و تربیت کار آنها نیست .»
دشمنان سقراط اهمیت این دیدگاه را از یاد نبرده بودند . کسنوفون می نویسد مدعیان می گفتند سقراط باعث شد که یارانش ازحکومت موجود اظهار نارضایتی کنند و بگویند : احمقانه است که حاکمان شهر را به قید قرعه انتخاب کنیم ، همان طور که هیچ کس راضی نیست ناخدایان یا بنایان یا سایر صنعت گران را بدین گونه انتخاب کند نباید گفت سقراط با دموکراسی امروزی نیز مخالف است ، زیرا او فقط با انتخاب به قید قرعه مخالف بود ، و امروزه هیچ نوع حکومت دموکراسی ، هر قدر هم افراطی باشد ، به چنین شیوه ی عجیب و غریبی دست نمی بازد.البته نحوه ی اجرای آن شیوه در آتن دست کم تا حدودی انگیزه ی دینی داشت و آنها بدین طریق اداره ی کشور را به عهده ی خدا می گذاشتند اما سقراط ، قدم فراتر نهاده و انتخاب عمومی را محکوم ساخت . کسنوفون از او نقل می کند که : پادشاهان و فرمانروایان ، نه کسانی هستند که مردم کوچه و خیابان آنها را برگزیده اند و نه کسانی که به قید قرعه انتخاب شده اند ، و نه کسانی که از راه زور یا خدعه به آن مقام رسیده اند ، بلکه کسانی لایق این منصب اند که به شیوه ی حکومت آشنا باشند ، کسنوفون طبقه بندی او را ازاقسام گوناگون حکومت ،بدین شرح نقل می کند :
حکومت پادشاهی و حکومت استبدادی هر دو ازانواع حکومت هستند ، ولی با یکدیگر فرق دارند . حکومت پادشاهی ، کشور را با رضایت مردم و بر اساس قانون اداره می کند ، اما در حکومت استبدادی ، رعایا ناراضی هستند و مبنای حکومت نیز نه قانون بلکه هوی وهوس حاکم مستبد است . حکومتی که در آن فرمانروایان را از میان کسانی بر می گزینند که صلاحیت قانونی دارند ، حکومت اریستوکراسی ، نامیده می شود ، حکومتی که ثروت را مبنا قرار دهد پلوتوکراسی نام دارد ، و حکومتی که در آن همه ی مردم سهیم اند دموکراسی خوانده می شود .
از نظر سقراط هیچ کس نمی تواند به بهانه ی اینکه حاکمان وقت آن را بد اجرا کرده اند خود را از آن معاف سازد ، زیرا اگر این تمایل ، بی حساب رواج یابد ، چارچوب قانون که حافظ آزادی و خوشبختی همه شهروندان است ، فرو می ریزد .
وظیفه ی فرد این است که یا از قوانین اطاعت کند یا با اقناع صلح آمیز ، آنها را تغییر دهد، و یا اینکه آن کشور را ترک گوید . این موضوع در کریتون به روشنی بررسی شده است و ما پیش از این آن را ملاحظه کردیم . نظریه ی او ، ضرورتاٌ یک نظریه ی دموکراتیک نیست ، زیرا حکومت قانونی پادشاهی و اشرافی {اریستوکراسی} نیز ، بر اساس تعریفی که سقراط از آنها به دست داده است ، حایز این شرایط هستند ، و او احتمالاٌ بیش از همه طرفدار اریستوکراسی بوده است . او چون در حکومت دموکراسی زندگی می کرد ، بر اساس اصول خودش باید بر قوانین آن پایبند می بود ، سرزمین مادر زادی او ، آتن ، چنان در دلش نشسته بود که خروج ازآن را غیر ممکن می دانست . سقراط چگونه می توانست به تنهایی از عقلانی ترین شهر یونان دل بر کند ، شهری که در آن می توانست با صاحبان اندیشه های گوناگون ملاقات کند و به بحث نشیند ، با سوفسطاییان بزرگی چون پروتاگوراس ، گرگیاس ، پرودیکوس و آناکساگوراس، بر خورد داشته باشد ، با اوریپید و اریستوفانس همسایه گردد ، و در پیرامون خود جوانان بسیار با استعدادی همچون افلاطون و آنتیس تنس را داشته باشد ؟ او به اختیار خود هرگز پای از دروازه شهر بیرون ننهاد . پس او باید از قوانین شهر اطاعت کند ، و این اطاعت او با مخالفت عمیق وی با نحوه ی حکومت زمان اواخر عمر او ، منافات ندارد .
سقراط خطاب به مجمع نمایندگان شهروندان که او را محاکمه کرده اند ، می گوید :«هیچ کسی که با حکومت شما یا هر دموکراسی دیگر مخالفت کند و در جلوگیری از خطاها و قانون شکنی های موجود همت گمارد ، نمی تواند به سلامت خویش امیدوار باشد . طرفدار واقعی عدالت ، باید مواظب خویشتن باشد و ازسیاست کناره گیرد و یا اینکه به زودی دست از جان بشوید. (41)»
حقیقت این است که هر چند سقراط خودش را یگانه شهروند واقعی می نامد(و منظور وی از این سخن روشن است) ، او هیچ وقت به سیاست ، به معنی متعارف آن ، دلبستگی نداشته است . او بر اساس اصول زندگی می کرد و زمانی که نیز او را با حکومت دموکراسی دوباره استقرار یافته رودررو می ساخت ،و او را ازتمام جاه طلبان سیاسی متمایز می ساخت . بنابراین ما نمی توانیم درباره نظریات سیاسی او سخن آخر را بگوییم ، مگر اینکه اول کل فلسفه زندگی او را مد نظرقرار دهیم و سپس این نظریات را از آن استنتاج کنیم . برخی از عناصر فلسفه ی زندگی او عبارتند از :نه تنها ثروت بلکه قدرت ، شهرت ، و آبرومندی را نمی توان با سلامت روحی ، یا حالت درست روان یک فرد قابل قیاس دانست؛ این حالت درست ، در سایه دانش و مخصوصاٌ خویشتن شناسی به دست می آید . تحمل هر ستم و آسیبی هر چند مرگ باشد ، بهتر از آن است که به دیگران آسیب برسانیم ، زیرا ستم کردن برای روح انسان زیان می رساند .
اگر فقط یک مورد داشته باشیم که تعالیم فیلسوفی را نتوان از کل شخصیت او جدا نمود ، این مورد مربوط به سقراط خواهد بود ، ممکن است کسی او را دوست بدارد یا دشمن شمارد ، ولی دست کم نمی توان با مردم زمان او هم آواز نشد که به گفته خود وی، معتقد بودند :«این شهرتی که من دارم – خواه به جا باشد یا بی جا ، در هر حال نظر مردم این است که سقراط با هر کسی فرق دارد .» این ویژگی انحصاری مهم ترین چیزی بود که توجه دوستان جوان را جلب می کرد :«هیچ کس ، اعم از زندگان و مردگان ، همچون او نیست ؛ این مسئله حیرت انگیز است» (42) .



:: موضوعات مرتبط: مطالب فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: سقراط , کریتوبولوس , فیلسوف , قلسفه , خدا , حکمت , دین , علوم , طبیعی , ,
تاریخ : یک شنبه 17 آذر 1392
بازدید : 920
نویسنده : آوا فتوحی

سقراط وارد شد .
سقراط و پاسخ دلفی :
11-1 حادثه دیگری نیز در زندگی او هست که به این مطالب مربوط است ، و قبل ازپرداختن به تعالیم خاص او و اهمیت آنها ، باید اشاره ای نیز به آن داشته باشیم . یعنی ، پاسخی که سروش دلفی به پیرو با حرارت و بی پروای(32) سقراط – خایرفون جوان – داد . منبع عمده ی ما در این مورد ، دفاعیه افلاطون است ، اگر چه کسنوفون نیز به صورتی مبالغه آمیز از آن یاد می کند(33) . زمان این حادثه را بطور دقیق نمی دانیم ، تیلور بر اساس خارمیدس ، استدلال می کند که این حادثه قبل از 430 صورت گرفته است ؛ این استدلال او ضعیف است ، ولی نتیجه ی آن ، که حادثه مذکور را مربوط به اوایل میانسالی سقراط می داند ، با مطالب دفاعیه سازگار است ، شاید حدود سی سالگی سقراط مناسب ترین تخمین بوده باشد (34). مشروح آن بدین قرار است که خایرفون به دلفی رفت ، او این مقدار جسارت داشت که از معبد بپرسد آیا کسی خردمند تر از سقراط هست ؟ و پاسخ پوتیا این بود که نه ، هیچ کس خردمند تر از او نیست . جی . بی . بری می نویسد : «این کار نشان دهنده ی بصیرت عجیبی است و به آسانی نمی توان در معبد دلفی آن را جست و جو کرد .» تیلور با این بیان به مطلب نزدیک تر شده است که سروش دلفی ، متناسب با سئوال بوده است ، و طبیعتاٌ پاسخ را به گونه ای داده است که این جوان مشتاق ، در برابر پرسش بسیار برجسته ی خود انتظار داشته است. حتی (بر خلاف آنچه عموماٌ می گویند) ضرورتی ندارد که سقراط اول به شهرت فراگیری به عنوان یک حکیم دست یافته باشد و سپس این سئوال در معبد مطرح شود . فقط کافی است گروه کوچک ولی دلباخته ای ازمریدان در دور او باشند ، تا از میان آنها خایرفون که لاغر تر و داغ تر از همه بود – او را از شدت لاغری چوب می خواندند - جرأت پیدا کند و این پرسش را در معبد مطرح سازد . سقراط حتی پیش از آنکه از علوم طبیعی دل بر کند ، چنین مریدانی داشته است : خایرفون در نمایشنامه ی ابرها حضور فعال دار(35).
خود سقراط این سروش را بسیار جدی گرفت و آن را نقطه ی عطفی در زندگی خویش به حساب آورد . برخی از پژوهشگران ، به دو دلیل در این امر تشکیک کرده اند که هر دو نادرست است . اول اینکه می گویند : سقراط ، اگر چه بی تردید دارای احساسات دینی بوده است ، چنان متدین استواری نبوده است که تمام زندگی اش را تحت تأثیر سروش دلفی قرار دهد . دوم اینکه ، واکنش اولیه ی او این بود که بگوید : من یقیناٌ قطره ای حکمت ندارم ؛ و بی درنگ به دنبال کسی گشت که حکیم تر از او باشند ، تا بگوید آنها حکیم ترند و بدین ترتیب سخن خدا را باطل سازد . سقراط می گوید این کار را برای امتثال امر آپولون انجام داده است ، ولی آنها می گویند سخن وی متناقض است : کوشش برای اثبات دروغگویی یک خدا ، اطاعت عجیبی از او محسوب می شود .
نکته ی اول ادعای ظنی ای بیش نیست (36)، اما حتی اگر آن را مسلم بگیریم ، باز دلایل روانشناختی قاطعی برای این نوع واکنش سقراط به آن الهام ، وجود دارد . شواهد فراوانی در دست است که سقراط در دوران جوانی به علوم طبیعی عصر خویش دلبستگی وافری نشان داد ، ولی سپس آن را به این دلیل کنار گذاشت که به مسایل انسانی ارتباطی ندارد و ازعلل غایی نیز غفلت می کند . یحتمل او قبلاٌ از اینگونه پژوهش ها ابراز نارضایتی کرده، و شاید به دوستان جوان خود نیز بی ثمری آن را گوشزد کرده بود و آنها را ترغیب کرده بود که« مواظب روح خود باشند» اما لازمه ی این تغییر جهت ، وجود تردیدها و تقلاهای ذهنی نیست . او در چنین حالت ذهنی ای به خوبی می توانست عمل تحریک آمیز خایرفون را بپذیرد و آن را تأییدی بر درستی راه خویش بداند ، و در تمام عمر اندیشه ی خود را به آن مشغول دارد . اگر ذهن از پیش آماده باشد، فقط یک امر جزیی می تواند چنین تأثیری را داشته باشد ، همان طور که اگر این آمادگی وجود نداشته باشد، شاید از جدی ترین سوگند ها به نام خدایان ، نیز کاری بر نیاید .
اعتراض دوم ناشی از سوء تفاهمی است که درباره ی نحوه ی برخورد با پاسخ های دلفی و عمل به آنها ، به وجود آمده است . توصیف سقراط از اولین واکنش او به سروش دلفی این است : «منظور خدا چه چیزی می تواند باشد ؟ او چه رازی در نظر داشته است ؟ من خوب می دانم که بهره ای ازحکمت ندارم . منظور او از اینکه من حکیم ترین انسان ها هستم چیست ؟» خدا که دروغ نمی گوید : این کار شایسته ی او نیست .» آنچه او در صدد ابطالش بود ، معنی ظاهری این سروش بود تا بدان طریق سر و معنای واقعی آن را دریابد . همه می دانستند که خدا به صورت رمزی سخن می گوید ، و هرفرد و جامعه ی خردمندی باید ازمعنی ظاهری آن عبور کند تا منظور واقعی خود را در ورای آن پیدا کند . وقتی آتنیان مورد حمله ی ایران قرار گرفتند ، خدا به آنها توصیه کرد که بر دیواری ازچوب تکیه کنند ؛ و آنها در گشودن این راز ، دیدگاه های مختلفی عرضه کردند ، تا بالاخره تفسیر تمستوکلس مقبول افتاد که منظور خدا از «دیوار چوبین» همان کشتی است (37). بر همین منوال، سقراط نیز در تفسیر این سخن گفت : خدا خواسته است در پاسخ سئوال خایرفون ، این درس را القا کند که دانش هیچ انسانی ارزش واقعی ندارد . او فقط سقراط را به عنوان نمونه بر گرفته و اسم او را آورده است تا بگوید حکیمانه ترین کاری که ازدست انسان برمی آید این است که به نادانی خویش علم داشته باشد . 
خدمت او به خدا :
12-1 سقراط برای تحقیق معنی سخن خدا ، با افراد مختلف آتنی به گفت و گو نشست ، تا ببیند در میان آنها کسی هست که دانا تر از او باشد . او پس از کشف منظور خدا نیز به این کار ادامه داد، زیرا احساس کرد حالا که خودش آن معنی را دریافته است ، باید برای امتثال امر خدا آن را به دیگران نیز منتقل سازد .
این کار چنان سقراط را به خود مشغول داشت که فرصتی برای پرداختن به امور سیاسی و زندگی خصوصی پیدا نکرد ، «و خدمت من به خدا ، سبب شده است که در تنگدستی سختی به سر برم» . همچنین طبیعی است که این کار ، بدخواهی های زیادی را برای او بوجود آورد . اگر کسی متمایل باشد ، باز جای این بحث هست که آیا او واقعاٌ معتقد بود که از سوی خدا مسئولیتی بر عهده ی او نهاده شده است ، یا اتکای کار او به الهام دلفی ، فریبی بیش نبود (و این احتمال هم یقیناٌ جدی است) ؛ ولی دراین حقیقت تردیدی وجود ندارد که او به مناظره هایی پرداخت و این مناظرات دشمنی هایی برایش فراهم کرد ؛ بقیه ی داستان در دفاعیه ، بدین قرار است . او ابتدا به دنبال سیاستمداری رفت که به دانایی شهره بود ؛ با او سخن گفت و در پایان بحث به این نتیجه رسید که هرچند خود مرد و دیگران او را دانا می پندارند ، در واقع چنین نیست .
سقراط با وجود دشمنی ها و اتهام هایی که برایش پیدا می شد ، به تفحص ادامه داد و ادعا های صاحب نظران مختلف را به نوبت مورد آزمایش قرار داد . پس از سیاستمداران، به سراغ شاعران رفت ، یعنی کسانی که معمولاٌ مخازن حکمت و معرفت دانسته می شوند، و «آموزگاران انسان های رشد یافته» هستند ؛ متأسفانه فقط به این نتیجه رسید که آنها ، همانطور که خود می گویند ، در اثر الهامات الهی به سرودن اشعاری چند پرداخته اند و آن سخنان از حکمت و دانش خود آنها تراوش نکرده است ، زیرا آنها از فهم آنچه بر زبان و قلمشان جاری شده بود ، ناتوان بودند .
آنها به واسطه اشعارشان ، بیش از دیگر انسان ها به علم و حکمت مشهور گشته بودند . بالاخره ، سقراط به سراغ صنعتگران یا پیشه وران رفت . آنها به اندازه سیاست مداران و شاعران ، از آوازه حکمت برخوردار نبودند ، اما دانایی آنها نیز هنگام بررسی ، تحلیل رفت؛ خبرگان آنها در مسایل مربوط به حرفه خویش دانا بودند ، ولی برخی ها از این مقدار دانش هم بهره نداشتند . این جا مسئله الهام الهی مطرح نبود ، و چون سقراط ؛ همان طور که خودش می گوید ، قبول داشت که در مورد حرفه آنها هیچ نمی داند ، پس باید آنها را دانا تر از خود می دانست(38) . او مأیوس نشد . «و در این مورد خطا نرفته ام : آنها چیزهایی می دانستند که من نمیدانم ، و از این جهت دانا تر من بودند » . اما آنها حدود خویش را نمی شناختند . چون در حوزه کوچکی از دانش فنی ، خبره بودند ؛ تصور می کردند که در موضوعات بزرگ تر نیز چنین اند . و در نتیجه ، حکمتی را ادعا می کردند که در واقع نداشتد. این خطا ، بر حمکت آنان نیز ، همچون حکمت شاعران ، سایه افکنده بود .



:: موضوعات مرتبط: مطالب فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: سقراط , کریتوبولوس , فیلسوف , قلسفه , خدا , حکمت , دین , علوم , طبیعی , ,
تاریخ : یک شنبه 17 آذر 1392
بازدید : 918
نویسنده : آوا فتوحی

علامت الهی: سقراط و امور غیر عقلانی 
10-1 شواهد دیگری نیز در دست است که نشان می دهد برخی رفتارهای سقراط، زیاد عقلانی نبوده است. هم افلاطون و هم کسنوفون بارها به چیزی اشاره کرده اند که سقراط دایمونیون- علامت الهی یا راهنمای روحانی – می نامید، و غالباً با عنوان « علامت همیشگی» از آن یاد می کرد. او در دفاعیه ی آن علامت را بدین گونه توصیف می کند:
من تجربه ای به صورت علامت الهی یا دایمونی دارم، که ملتوس در ادعانامه، آن را استهزا کرده است. این علامت از زمان کودکی شروع شده و همیشه با من نبوده است، این علامت، ندایی است که همیشه مرا از انجام برخی کارها بازداشته است، ولی هیچ وقت به انجام کاری ترغیب نکرده است. همین نداست که مرا از مداخله در سیاست باز داشته است.
( دو نکته ی این فقره را افلاطون در جاهای دیگر نیز تکرار کرده است. در ائوترفرون ، ائوتوفرون می گوید اینکه سقراط می گفته ندایی دایمونی می شنود، به دست ملتوس بهانه ای داده است تا بگوید او خدای جدیدی مطرح کرده است؛ و در جمهوری می گوید همان ندای الهی است که سقراط را از شرکت در امور سیاسی بازداشته است). سقراط در دفاعیه ، پس از محکوم شدن به اعدام، خطاب به دوستانش می گوید:
در چند روز گذشته، آن ندای روحانی همیشگی، قوی تر شده بود و اگر من حتی در امور بسیار جزیی، راه خطا می رفتم، به شدت جلوگیری می کرد. امروز، همان طور که می بینید، پیشامدی برایم رخ داد که همه ی مردم بدترین مصیبت می دانند؛ اما نه آن هنگام که از خانه بیرون آمدم و نه آن زمان که در دادگاه در جایگاه خویش قرار گرفتم و نه در اثنای سخن، مخالفتی از سوی آن ندا دریافت نکردم(27). در موارد دیگر، آن ندا حتی در اثنای بحث در می رسید و مرا از ادامه ی سخن باز می داشت، ولی این بار و در طی این جریان، در هیچ سخن و عملی با من مخالفت نکرد.
او از این، نتیجه می گیرد که مرگ را، که اکنون در انتظار اوست، نمی توان چیز بدی دانست.
از جمله ی این مداخله های « جزیی تر» سخن افلاطون در فایدووس ) است، که در آن جا «علامت همیشگی» رخ می نماید، و «گویی صدایی در گوش او می گوید» پیش از ادامه ی سخن درباره ی عشق، بایستی بخشی از سخنان پیشین خود را پس بگیرد؛ در آلکیبیادس می گوید آن ندای الهی باعث شده است که او مدتی در محفل آلکیبیادس حاضر نشود(28). شاید مهمترین نقش آن، همان است که در تئاگس و تئایتتوس بیان شده است، یعنی منصرف ساختن او از پذیرفتن یا برگرداندن شاگردانی که از شیوه های شخصی تعلیم و تربیت او عایدی برایشان حاصل نمی شود. حتی در تئاگس گفته است انی نیروی دایمونی در موفقیت شاگردان او سهیم است یا همکاری می کند؛ و این کار را فقط از جهت سلبی، یعنی عدم مخالفت ، انجام می دهد(29).
کسنوفون بسیار مایل است برای این ندای دایمونی، نقش مثبت نیز قایل شود: برخی از اشارات او کاملاً هدف دفاعی در پیش دارند. او به طور جدی معتقد است که منظور ملتوس و یارانش از متهم ساختن سقراط به طرد خدایان جامعه و آوردن خدایان جدید، همان ندای دایمونی بود، و با سعی تمام توضیح می دهد که ندای درونی، فقط راهی برای پی بردن سقراط به اراده ی یکی از خدایان مورد قبول بود، به همان شیوه که دیگران از راه تفأل و الهام و دیگر راه های پیشگویی، اقدام می کنند. او همچنین از این جهت نگران است که مبادا این ندای دایمونی را فریبی بیش نینگارند، به این دلیل که سقراط می گوید در مورد محاکمه ای که در پیش است هشداری از او نشنیده است ، در حالی که او عملاٌ به مرگ محکوم شد . پاسخ کسنوفون این است که سقراط در مرحله ای از عمر خویش قرار داشت که مرگ برایش امری معمولی بود ، و اعدام وی باعث شد که ازتحلیل قوای او ، که در صورت زنده ماندن چاره ای از آن نبود ، جلوگیری شود ، و جلال و عظمتی که شایسته ی یک پایان شرافتمندانه است نصیب او گردد(30) .
ماهیت دقیق «علامت الهی» را می توان به عهده ی دانش پژوهان روانشناسی و تجربه ی دینی نهاد(31) . با توجه به فاصله ی زمانی زیادی که با سقراط داریم و منابع و شواهد اندکی که در دست ماست ، شاید نتوانیم در مورد آن ، به قطع سخن گوییم . فقط می توان به این نکته قانع بود که خود سقراط آن را جدی می گرفته است ، و بنابراین فعالیت های تربیتی او به نظر خودش ، امر الهی اصیلی بوده است . به طور کلی اگر بخواهیم هرگونه تفسیر کاملی از ذهنیت او را عرضه کنیم ، بایستی بپذیریم که او به رابطه ی مخصوص ومستقیمی میان خودش و نیرو های الهی معتقد بوده است .
مطالب دیگری که درباره ی رگه های غیر عقلانی شخصیت سقراط گفته شده است ، قطعیت زیادی ندارند . آلکیبیادس ، در مهمانی (220 c) می گوید : در عملیات نظامی پوتیدیا که همراه سقراط بودم روزی او را مشاهده کردم که از اول صبح به صورت ساکت ایستاده و در اندیشه ای مستمر فرو رفته بود . هنگام ظهر بود که سربازان ، متوجه این رفتار او گردیدند . شب فرا رسید ، ولی او هنوز در جای خود ایستاده بود ؛ برخی ازسربازان ایونی ، از سر کنجکاوی ، رختخواب خویش را بیرون آوردند تا ببینند آیا او تمام شب را نیز بر همین حال خواهد ایستاد . « و او بر همان حال باقی ماند تا سپیده دمید و خورشید بر آمد ؛ سپس نیایشی برای خورشید به جای آورد و به راه افتاد .» شاید بگویند ، چون او فیلسوف عمیقی بوده است ، در تمام این مدت ، سلسله تفکرات متعارفی را تعقیب می کرده است ؛ اما حتی پیچیده ترین مسایل فلسفی نیز ، شاید نتوانسته باشند او را به مدت بیست و چهار ساعت ، پا بر جا نگه دارند و از پیرامون خویش غافل سازند، و اگر داستان درست باشد ؛ فقط با قبول گونه ای از حالت خلسه ، می توان آن را توضیح داد . در هر حال این حالت ؛ جذبه ی کامل یا بی خبری از محیط اطراف را باید در توجیه قدرت تحمل انگشت نمای او و بی توجهی اش به شرایط طبیعی طاقت فرسا ، مؤثر بدانیم .
حادثه دیگری که شاید به این اندازه عجیب نیست ، موجب حیرت دوست او ، آریستودموس گردید ؛ او سقراط را موقعی مشاهده کرد که به مهمانی شام آگاتون می رفت . سقراط گفت : تو نیز همراه من بیا ، من مسئولیت دعوت تو را بر عهده خواهم گرفت . وقتی به خانه آگاتون نزدیک می شوند ، سقراط می ایستد و از آریستودموس می خواهد که به راه خود ادامه دهد . او به این خیال وارد خانه می شود که سقراط نیز پشت سرش هست ، ولی چون به عقب بر می گردد او را نمی بیند . آگاتون غلامی می فرستد تا او را صدا کند ، غلام می گوید او در ایوان یکی از همسایه ها ایستاده است و وقتی با او سخن گفتم توجهی نکرد . آریستودموس ، که این عادت عجیب او را دیده بود ، و می دانست که «گاهی در بعضی جا ها خلوت می گزیند و آرام می ایستد » ، از آنها خواست که او را تنها گذارند ، و تقریباٌ همه مشغول صرف شام بودند که سقراط وارد شد .



:: موضوعات مرتبط: مطالب فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: سقراط , کریتوبولوس , فیلسوف , فلسفه , ,
تاریخ : یک شنبه 17 آذر 1392
بازدید : 859
نویسنده : آوا فتوحی

 
1-8- سقراط نسبت به ظواهر بی توجه بود ، همیشه پا برهنه راه می رفت ، یگانه کت کهنه ای که داشت مایه ی مسخره ی دیگران بود ، و مخالفانش او را «نشسته» می خواندند . حتی دوستان او نیز ناچار می گفتند می پذیرفتند که دیدن سقراط در حالتی که حمام کرده و کفش پوشیده است ، امری غیر عادی است و نشان اتفاق خاصی محسوب می شود ؛ فی المثل هنگامی او را چنین می دیدند که می خواست در ضیافت دوستش آگاتون ، به مناسبت کسب جایزه با اولین تراژدی اش شرکت کند . صلابت و پرهیزگاری و خویشتن داری از جمله صفات او هستند که بیشتر مورد تاکید قرار گرفته اند . مشروط بر اینکه پرهیزگاری را به معنی ریاضت کلی یا زهد افراطی ندانیم . بلکه همان بی توجهی به بود و نبود لذات مادی را در نظر داشته باشیم . اودر عملیات جنگی پوتید با بر روی یخبندان ها در زمستان وحشتناک تراکیه طوری پابرهنه و بدون پوشش خاصی راه می رفت که گویی درخانه است؛ (آلکیبیادس در مهمانی افلاطون می گوید ) این کار وی کینه ی سربازان را نسبت به او بر می انگیخت ، زیرا آنها که خودشان را خوب می پوشاندند و به پاهایشان پوستین می پیچیدند – تصور می کردند که او ریشخندشان می کند . می گویند که سقراط بیش از همه کس می توانست بنوشد ،ولی هیچکس ندیده بود که خودش شراب بخورد ،بلکه فقط در مجالس عام و برای رعایت خاطر دیگران شراب می نوشید و این کار به سبب ارزشی که برای صحبت های پس از مهمانی قایل بود انجام می داد . شهوت و علایق جنسی و شکمی او تابع اراده اش بود . بی تردید اطلاعات ما درباره سقراط عمدتاً از طریق کسانی به دست آمده که نه تنها او را به خوبی می شناختند بلکه آنها نیز ستایشگر مخلص او بودند ، و بنابراین ممکن است اظهارات آنها را تک بعدی بنامیم . اما این اطلاعات به علاوه ی آنچه آنها درباره تعالیم و قدرت عقلانی او به ما می دهد ، متاسفانه ، اطلاعات اندکی که در زمینه های مختلف داریم ، بی طرفانه نیست ، و نشانه های کینه توزی و افترا در آنها هویداست . آریستوکسنوس که شخصیتی بسیار بدخواه و ناراضی است می گوید از پدرش اسپینتاروس ، شنیده است که سقراط در آن هنگام که مزاج خوبی داشت هیچ کس متقاعد تر از او نبود ، اما وی عصبانی بود و وقتی احساساتی می شد نگاهی زشت پیدا می کرد و از هر گونه رفتار و کردار زشت و خشن خودداری نمی کرد. او از نظر جنسی نیز تند بود اما با هرزگی خویش دردسری درست نمی کرد .
در این که سقراط طبیعتی عصبانی داشته است تردیدی وجود ندارد ،‌و کسانی که زیر تازیانه خشم او قرار گرفته اند شاید همان احساسی را درباره ی وی داشتند که اسپینتروس توصیف کرده است . خشم او در موارد نادری بر می افروخت ، واقعاً ویرانگر بود . کسنوفون مثالی ذکر می کند . کریتیاس به این وسوسه افتاده بود که جوانی به نام ائوتودموس Euthydemus را که در حلقه ی سقراط قرار داشت اغوا کند . وقتی اعتراضات محرمانه ی سقراط کارگر نیفتاد ، و ملاحظه کرد که او در جایی که ائوتودموس و چند تن از آشنایان جوانش حاضر بودند ، عقت کلام را رعایت نمی کند ،‌در پیش همه آنها گفته « به نظر می رسد کریتیاس تمایلی خوک صفتانه پیدا کرده است و می خواهد خود را به تن ائوتودموس بساید ، به همان ترتیب که خوک خود را به سنگ می ساید .
تمایل جنسی و عشق در سقراط ؟
1-9  تمایل جنسی سقراط را باید با تفصیل بیشتری بررسی کنیم ،‌زیرا هم او همیشه با جوانان در تماس بود و هم اروس (= عشق) در فلسفه افلاطونی الهام گرفته از سقراط ، نقشی بنیادین داشت . روابط همجنسی ، در آتن آن زمان با روابط زمان ما فرق داشته است . داستان های افسانه ای زیادی در روابط مردانه از نوع رابطه ی آشیل و پاتروکلس یا رابطه ی اورستوس و پولادس وجود داشت ، و آنها عمیقاً معتقد بودند که این گونه رابطه بین مردان ، که با اهداف جنسی فرسنگ ها فاصله دارد – در تقویت روحیه قهرمانی و فضایل دیگر بسیار موثر بوده است ، و به تماس روحی پایدار و واقعه ای منتهی می شده است ،‌ رابطه ی که بسی فراتر از رابطه ی ازدواج میان زن و مرد است .
در مهمانی افلاطون ، مسلم می گیرند که جاذبه های بین زن و مرد تنها یک نوع رابطه ی طبیعی است که هدف آن تولید مثل و ابقای نسل است . دموستنس حاصل مطلب را چنین بیان می کند : « زنان فاحشه به درد کامجویی می خورند ، و زنان متعه برای رفع نیازهای جسمانی و همسران برای به وجود آوردن فرزند قانونی»(9) . البته ،‌ جامعه های مختلف یونان شاخص های رفتاری متفاوتی داشتند . پائوسانیاس ، در مهمانی افلاطونی می گویند در الیس و بوئتیا تفکرات ثانویه ای در این مورد وجود ندارد، و می گویند شهر تبس به «گروه مقدس» عاشقان خویش بالیده است ، و آنها را الگویی برای ثبات قدم و شجاعت دانسته است . این کار در ایونیا و بخش های یونانی تابع حکومت ایران ممنوع بود؛ پائوسانیاس می گوید این وضع ناشی از تمایل طبیعی جباران بود بر اینکه رعایای آنها از نظر عقلانی و جسمانی ضعیف نگه داشته شوند و پیوند دوستی و اتحاد استوار میان‌ آنها برقرار نباشد . او در ادامه ی سخن می گوید درخود آتن(10) ، وضع بسیار پیچیده است و به آسانی نمی توان آن را فهمید . آنها معتقد بودند که چنین عشقی می تواند امر شریفی باشد ، و اکثراً عاشق را به دیده بی گناهی می نگریستند، اما در عین حال پدران برای فرزندان می گماردند تا به دقت مراقب هر گونه رابطه ی عاشقانه ی احتمالی آنها باشند . به عقیده ی وی در توضیح این پدیده باید گفت : عشق به دو نوع درست و غلط تقسیم می شود ؛ برخی ها فقط به دنبال لذت طبیعی هستند و وقتی ببینند معشوقشان طراوت خود را از دست می دهد از او منصرف می شوند ، و برخی دیگر عاشق روح یک پسر می شوند و نه شیفته ی جسم او ، و در نتیجه ، دوستی شرافتمندانه ای را با او پیش می گیرند . موانعی را که در جلوی راه قرار دارند ، با ایجاد فاصله ی زمانی و استلزام کوشش هایی برای شکستن آنها ، به منزله یک آزمایش بود ؛ و جامعه ی آتن دو چیز را زشت می شمرد تسلیم سریع به عاشق ، و تسلیم به سائقه های ترس یا طمع (11) یا امید پیشرفت . انگیزه ی جوان باید این عقیده باشد که معاشرت او با مرد بزرگ تر ، شخصیت وی را نیرومند می سازد و عقلش را کامل تر می کند و طرف دیگر هم باید با این علم اقدام کند که بر چنین کاری تواناست . چنین عشقی هم برای جامعه مفید است و هم برای فرد ، زیرا هر دوی عاشق و معشوق را وادار می کند که خود را مقید سازند تا به برتری هایی دست یابند ».
کسانی که در محاوره ی مهمانی سخن می گویند دارای چنین سیرتی هستند . اگر چه پائوسانیاس چیزهایی می گوید که برای افلاطون پذیرفتنی است ، برداشت او از عشق با برداشت افلاطونی – سقراطی که اندکی بعد می آید فرق دارد ، و می توان آن را نماینده ی دیدگاه آتنیان با فرهنگ دانست .
لاگربورگ ، در بررسی بسیار خوبی که از این موضوع به عمل آورده است، ‌به حق می گوید « یونانیان به هیچ وجه این دوستی های ظریف را چیز ملامت آوری نمی دانستند » ، و « افلاطون در عشق به جوانان زیبا فرزند واقعی زمانش بود . همین سخن درباره سقراط نیز صادق است ، و خط بطلانی بر نظریاتی می کشد که می گوید او خلاف عادات جباری جامعه ی خویش گام بر داشته است . علت این خلط ، ناتوانی بر تشخیص لازم میان دو صورت این گونه رابطه است: یک صورت آن تمایلات افسانه ای و متعالی است ، که به آسانی ممکن بود نسبت به جوانی پیدا شود که دارای کیفیات خوب و از جمله زیبایی جسمانی باشد ، و صورت دیگر همان تمایلات کم و بیش هرزه برای کامیابی های جنسی است . مردم آتن ، و از جمله افلاطون و سقراط ، بی تردید شق دوم را ناروا می دانستند (12) . انکار حقیقت این بیت ویرژیل Gratior est pulchro venens de corpore virtus از سوی اکثر انسانها را می توان کاری ریاکارانه دانست. به عنوان شاهدی برای اینکه سقراط صورت مقبول این عشق را داشته است-البته این مورد نمونه کاملاً فروتری از عشق سقراطی است – می توان سخنان کریتوبولوس را نقل کرد ؛ کریتوبولوس ، جوان زیبای پر طرفداری بود ، که اینک به حدکافی بزرگ شده است و خود می تواند به افراد جوان تر از خویش دل، ببندد (کسنوفان ،‌میهمانی ، 4 ، 15) :
« ما زیبارویان چیزی به عاشقان خود می بخشیم که آنها را از قید متاع دنیوی آزادتر می سازد ، برای سخت کوشی و مقابله با خطر آماده تر می گرداند ، و حتی بر خویشتن داری و حیای آنها می افزاید ، زیرا تمایلی که در دل آنهاست در همان حال آنها را غرق در شرم و حیا می سازد . در واقع ،‌ابلهانه است که عنان خویش به دست زیبارویان ندهیم: مثلاً اگر کلینیاس همراه من باشد حاضرم خود را در دل آتش اندازم ،‌و می دانم که شما حاضرید همین کار را در معیت من انجام دهید . بنابراین ، سقراط ، جای تعجب نیست که زیبایی مرا چیز سودمندی برای بشریت بدانیم ، و تو نباید در تحقیر آن بگویی زیبایی چیزی است که به زودی پژمرده می شود . جوان ، مرد بالغ، و پیرمرد هم می توانند همچون یک کودک زیبا باشند . به همین دلیل است که پیرمردان خوش سیما را برای حمل جوانه های زیتون در آتنا بر می گزینند ، زیرا آنها در تمام عمر ، زیبایی را با خود داشته اند» . فایدروس در مهمانی افلاطون اظهارات مشابهی دارد : آنچه باید اصل حاکم بر زندگی انسان ها گردد ، و بدون آن نه تنها می تواند کار بزرگ و نیکی انجام دهد و نه جامعه – یعنی احساس شرم در کارهای زشت و اشتیاق به انجام کارهای تحسین انگیز – چیزی جز عشق نیست ؛ نه ثروت می تواند نقش او را ایفا کند نه خویشاوندی و نه کسب افتخار . عاشق آن مقدار که تحت تاثیر معشوق از کارهای زشت و از بددلی ها دست بر می دارد ، تحت تاثیر پدر و یا سایر خویشاوندان چنین نمی کند . پس اگر این سخنان را در مقیاس کوچک تر در نظر بگیریم ، کسی که افلاطون یا کسنوفون(13) – یا برای این منظور، آریستوفانس – را خوانده باشد ،‌بی تردید قبول خواهد کرد که عشق میان مردان در بین طبقات مرفه آتن ، واقعیتی کاملاً طبیعی و متعارف بوده است،‌ خواه برای معاشرت های جدی یا برای تفریح و شوخی . جی. دوروکس ، در مقاله ی جالب خویش ، دیدگاهی روانکاوانه را نوشته است: «همجنس بازی دروغین یونانی و «معجزه ی یونانی»، به خوبی نشان داده است که رفتار همجنس بازانه ی یونانی انحراف واقعی نبوده است ، بلکه نوعی اظهار بلوغ بوده است تا بدان طریق وارد زندگی بزرگسالان شوند . شاید این کار ، عمل تاسف آوری بوده است ، ولی همانطور که مولف می گوید ،‌بلوغ واژه ی شرم آوری نیست . بالاخره این واژه با واژه جوانی خود را برای همیشه حفظ کرده اند » رابطه ی جوانی با شکوفایی نبوغ بی همتای یونانی را مولف در صفحات پایانی مقاله به طرز جالبی روشن ساخته است .
پدر این میان ، موضع سقراط چه بوده است ؟‍‌آنچه از او نقل می کنند ، نشان مید هد که درباره ی عشق ، زبان گویایی داشته است ؛ او خود را عاشق و استاد عشقبازی می نامد . در منون می گوید در مقابل خوبرویان (که البته از جنس مخالف نیستند) توان ایستادگی ندارد ، و در مهمانی کسنوفون ابراز می دارد که هیچ وقت بی عشق نزیسته است . ولی به هیچ وجه بعید نیست که افرادی زبان عاشقانه به کار برند و در عین حال کاملاً رفتار عفیفانه ای در پیش گیرند . دلباختگی جنسی عارفان متدین غالباً جالب توجه بوده است (14) . به علاوه ما امروز دست کم با بقایای (شاید رو به کاهش) حرمت اجتماعی استعمال این زبان روبه رو هستیم ، در حالی که سقراط چنین مانعی در پیش خود نداشته است . تمام شواهد نشان میدهد که او ، از یک طرف ، کاملاً بر تمایلات خود مسلط بود ، و معاشرت اجتماعی مقبولی با جوانان پیش می گرفت و آنها را به دیده ی سرمایه ای تربیتی می نگریست ؛ ولی از سوی دیگر مقاومت او مستلزم سعی و کوشش جدی بود. سقراط وقتی از عشق سخن می گوید ، هر چند بیانش معمولاً صبغه ی طنز دارد ،‌تردیدی باقی نمی گذارد که چیزی در ورای آن شوخی قرار دارد . جالب ترین فقره، توصیف ملاقات سقراط با خارمیدس جوان پس از غیبتی طولانی در ارتش است . همگان زیبایی خارمیدس را تحسین بر انگیز می دانند ، و سقراط می گوید نمی توان از زانو زدن در پیش جمال او

 
 

ویژگی های بارز او عبارت بودند از بینی پهن با منخرهای گشاد و بیرون آخته ، چشمان خیره و برجسته ، لب های کلفت و گوشتالو ، و شکم یا ، به بیان خود وی در مهمانی کسنوفون (2 , 18) «معده ای که تا حدودی بزرگ تر از آن است که برای آسایش لازم است »(7) . سقراط به گونه ای خاص و فراموش نشدنی بر مردم نگاه می کرد که به آسانی قابل وصف نبوده است .

 

 

خودداری کرد ، مشروط بر اینکه روح او نیز به اندازه ی جسمش زیبا بوده باشد. آنها می خواهند با او سخن گویند و این مطلب را معلوم سازند ، و در نتیجه خارمیدس در میان سقراط و کریتیاس بر زمین می نشیند ( افلاطون ، خارمیدس ،15) .
اما من در آن هنگام در حیرت افتادم ، و اطمینان قبلی خود را که می خواستم با او سخن گویم ، به کلی از دست دادم . و وقتی کریتیاس به او گفت من همان پزشکی هستم که علاج سردرد او را می دانم ، و او رو به سوی من کرد و نگاهی وصف ناپذیر بر من انداخت، و خواست سوالی بکند ، نگاهم به اندرون جامه اش افتاد و سراپای وجودم آتش گرفت . عنان اختیار از دستم رفت ، و پیش خود گفتم کودیاس ، چه نیکو عشق را فهمیده بود‌ آنگاه که ، وقتی از پسر بچه ی زیبارویی سخن می گفتند ، به کسی هشدار داد « که آهو نباید در پیش شیر سبز شود ، که زود طعمه ی او خواهد شد . » واقعاٌ دریافتم که گویی در برابر درنده ی وحشی ای قرار گرفته ام . بقیه محاوره به ماهیت سوفروسینه – خویشتن داری یا پرهیزگاری اختصاص یافته است.
ظاهراً از جمله شوخی های میان سقراط و دوستانش ، علاقه ی او به آلکیبیادس بوده است. افلاطون در چندین مورد به آن اشاره می کند ؛ و جالب ترین مورد آن ، پاره ای از آیسخینس سقراطی است ،‌که این علاقه را با شوریدگی خدایان مستی (باکائه) مقایسه می کند . (16) : « به نوبه خود باید بگویم ، عشقی که من به آلکیبیادس داشتم تجربه ای را برایم فراهم آورد که شبیه تجربه باکئه بود . آنها ، وقتی از عشق الهام گیرند ، از چاه هایی عسل و شیر بیرون می آورند که مردم عادی با زحمت می توانند آبی از آنها بر آورند . همین طور من ، اگر چه چیزی یاد نگرفتم تا بر کسی تعلیم دهم و بهترش سازم ، در عین حال فکر می کردم که چون عاشق او هستم ، همدمی من توانسته است او را بهتر بسازد .
آهنگ کنایه آمیز این سخن ، روشن است . فریفتگی عاشقانه ی سقراط – که می تواند با شیفتگی حوریان شوریده مورد قیاس قرار گیرد – این است که شاید با عشق خویش توانسته است آلکیبیادس فاسد را به زندگی بهتری وادار سازد . توصیف خود آلکیبیادس از سقراط ، در مهمانی افلاطون، با این سخن سازگار است او می گوید سقراط از پاکدامنی شکست ناپذیری برخوردار است و با همین منش باعث شده است که او پیش خود احساس کند که خود یک فرد ، عقل یا روح اوست و بدن فقط ابزاری است که روح در اختیار می گیرد . و در امور زندگی به کار می برد . او بر این اساس ، فرصتی می یابد تا منظور خود را از عشق حقیقی روشن سازد و گونه ی رایج عشق مردان به پسران را مردود بداند ؛ زیرا کسی به جسم آلکیبیادس عشق می ورزد، عاشق او نیست ، بلکه فقط عاشق چیزی است که متعلق به اوست .
همین سخن ، به گونه ای مختصر تر ، در گفت و گوی جالبی میان آنتیس تنس و سقراط، در مهمانی کسنوفون آمده است . آنتیس تنس اظهار می دارد که عاشق سقراط است ، و سقراط سیلنوس مانند پاسخ می دهد « اما عشق تو وصف چندان خوبی ندارد ، زیرا تو عاشق خود من (لفظاً روح من ) نیستی ، بلکه عاشق ظاهر من هستی » .پس از گفت و گویی چند به طور جدی می گوید ،‌« بردگانه است که با کسی به انگیزه ی عشق جسمانی معاشرت کنیم ، نه به انگیزه ی عشق روحانی» .
به سخنان افلاطون درباره عقیده و عمل سقراط در موضوعات جنسی می توان اعتماد کرد، البته نه فقط به این دلیل که شواهد معتبری آنها را رد نمی کند ،‌و نه به این دلیل که اگر او مشغول بچه بازی بود مطابق عادات و عرف آن زمان نیازی به مخفی نگه داشتن آن نبود . مطلب مهم تر این است که توصیف افلاطون از وی کاملاً قانع کننده است ؛ سندیت بی چون و چرای او ، تمجیدهای مستقیم وی از سقراط نیستند ، بلکه عناصری هستند که در باب عشق دارد ، باید بگوییم اگر فکر و عمل سقراط با آن دیدگاه سازگار نبود افلاطون به ستایش او نمی پرداخت . در واقع تاثیر سقراط بوده است که به افلاطون کمک کرده تا به مقدار بسیار زیادی از معیارهای اخلاقی زمان خویش بیشتر رود. او بچه بازی را هم در جمهوری محکوم می کند و هم در قوانین(17) . مطلب مهم تر ، و مطلب محصل تر ، این است که اروس در کل فلسفه ی وی نقشی بنیادین دارد . توضیح کامل این سخن را به بعد موکول می کنیم ، ولی به طور خلاصه ،‌منظور این است که هر فلسفه ی زندگی کامل و رضایتبخش ، بایستی عواطف را نیز به اندازه ی عقل مد نظر قرار دهد در دوی اینها جزو اصلی طبیعت بشر هستند . فلسفه این نیست که فقط به عقل بپردازیم و از تمام چیزهای دیگر غفلت کنیم . بلکه باید با به کار گیری عقل ، تمایلات خود را به صورت های غیر جسمانی ارضا کنیم ، که در این صورت ، تمایلات مذکور نه تنها سرکوب نمی شوند ،‌بلکه به عالی ترین وجه اقناع می شوند . انگیزه های جنسی در این میان جایگاه خاصی دارند ؛ زیرا از طریق آنهاست که روح برای اولین بار با آنچه زیباست آشنا می شود . البته ، گام اول همان تحسین زیبایی جسمانی است ، ولی اگر کسی در همین مرحله توقف کند و به اسراف در هرزگی مشغول گردد ، زندگی اش تباه خواهد شد . اما این عشق که در ماست ، در واقع نیرویی روحانی است ، و با مشاهده ی تجلیات پایین تر آن و با پی بردن به ماهیت آن می توانیم آنرا به مراحل بالاتری هدایت کنیم (افلاطون در مهمانی ، این مراحل را از زبان سقراط ، چنین توصیف می کند ) . از دلباختگی به یک تن خاص به مرحله ای می رسد که از کل زیبایی محسوس ، لذت زیباشناسانه می برد ، پس از آن مرحله به درک زیبایی سیرت نایل می آید(18) ، و به دنبال آن به زیبایی عقلانی دانش ها دست می باید و همین طور پیش می رویم تا به رویت ناگهانی خود زیبایی و خیر و حقیقت یکی می شوند ؛ و افلاطون از زبان سقراط می گوید فقط کسی به رویت این واقعیت متعالی نایل می آید که طبیعتی عاشق پیشه داشته باشد . زیرا فقط قدرت اروس می تواند آدمی را به آن مرحله برساند . سقراط می گوید ، منظور از آشنایی با اسرار نهایی عشقبازی همین است ، و این نظریه ی بنیادی افلاطونی است ، فلسفه ای که به مقدار زیادی از خود سقراط الهام گرفته است .
آن جا که اعتبار افلاطون را به عنوان یک مرجع بررسی می کردیم ، روشن ساختیم که ما به هیچ وجه
نمی گوییم هر آنچه افلاطون از زبان سقراط نقل می کند ، واقعاً گفته ی خود سقراط می تواند باشد . افلاطون در همین سخنرانی مفصل میهمانی ، بی تردید از تعالیم سقراط تاریخی فراتر رفته است (19). اما همان طور که اگر سقراط معتقد بود مرگ پایان همه چیز نیست، افلاطون نمی توانست قوی ترین براهین خودش را در خصوص جاودانگی روح ، بر زبان سقراط جاری سازد ، در این جا نیز اگر افکار و رفتار سقراط تاریخی درباره ی عشق‌، همچون بسیاری از معاصران او ، منحصر به عشق زمینی بود ، افلاطون نمی توانست سخنرانی موجود در مهمانی را به او نسبت دهد .
تمامی مطالب فوق با اظهارات کسنوفون که پیش از این تذکر دادیم ، ‌سازگار است ؛ کسنوفون می گوید : سقراط عشقی روحانی را بر عشق جسمانی مقدم می شمرد ،‌ ولی معتقد نبود که عشق روحانی بایستی فاقد عنصر شهوانی باشد . سیسرون داستانی را نقل می کند که احتمالاً از محاوره ای بر گرفته شده است که دوست جوان سقراط فایدون ، آن را نوشته است . فردی به نام زوپوروس ، مدعی بود از روی قیافه ی افراد شخصیت شان را باز می شناخت ، مدعی شد که در چهره سقراط ، آثار زیادی می یابد که حاکی از طبیعت رذیلانه و شهوانی او هستند – سخنی که وقتی درباره لب های شهوانی کلفت سقراط بیندیشیم ، زیاد هم غیر طبیعی نمی نماید . ولی خود سقراط به طرفداری از اوگفت : وجود شهوت را قبول دارم ولی من به وسیله عقل بر آن چیره گشته ام (20). سقراط به آن معنا که آنتیفون توصیف می کند انسان خوبی بود ، و با افراد ضعیف تر از خویش همدلی و همفکری خوبی داشت . همان طور که تسلر به خوبی توضیح داده است ،‌او ایده آل غیر شخصی فضیلت نبود‌، بلکه فردی بود که رگ و پوست آتنی و یونانی داشت .
پس ، معلوم شد که جوانان نکوروی ،‌جاذبه ی نیرومندی برای سقراط داشتند ، و او در هیچ جای دیگر به اندازه ی محفل آنها شادمان نبود . ولی آنها می دانستند که یگانه تاثیرشان بر سقراط این بود که حس دوستی او برانگیخته می شد و به صحبت کردن با آنها می پرداخت ، تا قابلیت عقلانی خود را به کار برد و افکار آنها را ده ها برابر تندتر از آنچه قبلاً بود به حرکت آورد .



:: موضوعات مرتبط: مطالب فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: سقراط , کریتوبولوس , فیلسوف , ,
تاریخ : یک شنبه 17 آذر 1392
بازدید : 832
نویسنده : آوا فتوحی

 

 

 
1-10 اگر سقرط شیفته زیبایی جوانان بود ،‌ جوانان نیز به همان اندازه دلباخته ی اوبودند . این مرد زشت چهره و بینی کوفته و شکم گنده و چشم برجسته ،‌دارای نیروی جاذبه ی شخصی خارق العاده ای بود . آسان نیست که این نیرو را جز از طریق تجربه دریابیم ،‌ اما دوستان جوان او نهایت سعی خود را کرده اند تا آن را منتقل سازند و بهتر است از زبان آنها سخن گوییم . آلکیبیادس ، در مهمانی افلاطون ، پس از اینکه او را با مارسیاس مقایسه می کند – مارسیاس ،‌ ساتیری بوده است که با آپولون در نواختن نی به مقابله پرداخته است – و شباهت های ظاهری فراوان بین آن دو تن را توضیح می دهد، سخن خویش را چنین ادامه می دهد :
اما آیا تو نی نیز می نوازی ؟ در واقع ، نه ؛ کاری که تو انجام می دهی مهم تر از آن است، مارسیاس نیازمند ابزاری بود تا به وسیله آن انسان ها را با نیرویی که از دهانش بیرون می آمد مسحور سازد ... اما سقراط تو ، به قدری ماهرتر از مارسیاس هستی که همان تاثیر را با صرف کلمات و بدون به کار بردن هیچ گونه ابزاری به وجود می آوری . در هر حال ، اگر چه اکثر ما به سخنان دیگر سخنوران اهمیت زیادی نمی دهیم و یا اصلاً گوش نمی سپاریم ، هر گاه به صحبت های تو گوش دهیم ، یا حتی دیگران چیزی را از زبان تو گزارش کنند ، همه ، اعم از مرد و زن و نوجوان ، به یک اندازه عنان اختیار از دست می دهیم و مسحور بیان تو می شویم . آقایان ، اگر بیم آن نبود که مرا متهم به مستی کنید ، به قید سوگند توضیح می دادم که سخنان او با من چه ها کرده است ... هر وقت به سخنان او گوش می سپارم قلبم تند تر می زند و اشک هایم فرو می ریزد ، گویی حالت شوریدگی دینی پیدا کرده ام ؛ و دیگران را نیز می بینم که همان تجربه را داشته اند. حتی وقتی که به بیانات پریکلس و دیگران سخنوران چیره دست گوش می دادم چنین تجربه ای برایم حاصل نمی شد ؛ من می دیدم که آنها نیکو سخن می گویند ولی روحم به هیجان نمی آمد و احساس نمی کردم زندگی ام بهتر از زندگی بردگان نیست (21).
نباید بگوییم افلاطون این سخنان را برای اهداف دفاعی بر زبان آلکیبیادس جاری می سازد تا سقراط را از مسئولیت اعمال خلاف او وارهاند . آنچه در اینجا بیان می شود چیزی عمیق تر از افسون محض کلام یا قوت استدلال است ، آنها در صدد توصیف چیزی هستند که به آسانی در بیان نمی گنجد . منون نیز همین تاثیر را با تعبیر سحر و جادو توصیف می کند ، و سقراط به طور ناخودآگاه داشته است ، تاثیری که ارتباط زیادی با ظاهر الفاظ سقراط به طور ناخودآگاه داشته است ، تاثیری که ارتباط زیادی با ظاهر الفاظ سقراط نداشته است . جالب ترین توصیف این تاثیر را در تئاگس ملاحظه می کنیم ؛ همه قبول دارند که این محاوره را اگر افلاطون ننوشته باشد ، یکی از یاران سقراط در اوایل سقراط در اوایل قرن چهارم به سلک نگارش در آورده است . اگر حق با کسانی باشد که تئاگس را از افلاطون نمی دانند ‌، در آن صورت مطالب این محاوره به لحاظ استقلال آن ،‌ حائز اهمیت زیادی خواهد بود ، و توصیف های خود افلاطون نیز صحت مطالب آن را در این مورد دو چندان خواهند ساخت . وقتی ایرونیای سقراط را از هر جهت ممکن بدانیم ،چیز عجیبی باقی می ماند که بایستی توضیح داده شود (22) .
پدر تئاگس(23) که از اصرار پسرش برای تربیت یافتن در علوم سیاسی ، به ستوه آمده است، او را پیش سقراط می آورد . تئاگس به خود سقراط علاقه مند است و می خواهد تحت تعلیم او قرار گیرد ،‌اما سقراط می گوید آموزگاران شایسته ، سوفسطاییانی چون پرودیکوس و گرگیاس و پولوس هستند . آنها مطلب مشخصی برای آموختن دارند و می دانند چه کار می کنند در حالی که خود او مهارت یا دانشی برای آموختن ندارد ، و فقط در هنر عشق استاد است؛ و پیشرفت و عدم پیشرفت کسانی که در دور او جمع می شوند در دست وی نیست؛ این امر بستگی به خواست خدا دارد. بعضی وقت ها ندای آسمانی باز دارنده ی او مانع پذیرش شاگردی می شود و حتی در مواقعی هم که آن ندا باز ندارد، او موفقیت کسی را تضمین نمی کند. بعضی ها بهره ای دایمی بر می گیرند، اما عده ای نیز به محض اینکه حضور او را ترک می گویند، پیشرفت شان متوقف می شود. سقراط داستانی می گوید تا این نکته را اثبات کند :
این داستان مربوط به سرنوشت آریستیدس، پسر لوسیماخوس و نوه ی آریستیدس بزرگ است. این پسر مدتی در جمع ما بود و در مدت زمان کوتاهی به پیشرفت بزرگی دست یافت. سپس سوار بر کشتی شد و در اُردویی نظامی به خدمت پرداخت، و وقتی بازگشت ملاحظه کرد که توکودیدس در حین گفت و گو بر من تاخته بود؛ بناراین آریستیدس پس از احوالپرسی و مطرح کردن سخنانی چند، روی به من کرد و گفت، «شینده ام، توکودیدس از مقام کبریایی با تو سخن می گوید طوری رفتار ناهنجار پیش می گیرد که گویی هست.» گفتم: «کاملاً درست است.» گفت: «مگر به یاد نمی آورد که پیش از پیوستن به تو، چه حال برده گونه ای داشت؟» گفتم: «ظاهراً. نه» گفت: نه، سوگند می خورم که به یاد نیاورده است» و در مورد من چطور، سقراط؟ » « وضع خود من نیز خنده آور است.» «چرا؟» «زیرا قبل از آنکه از پیش تو بروم می توانستم با هر کسی سخن بگویم و از حیث استدلال با آنها برابری کنم. حتی در پی محافل با هوش ترین افراد بودم. اکنون درست عکس آن حال را دارم. اگر احساس کنم کسی اهل علم و فرهنگ است، چنان از بی کفایتی خود شرمسار می شوم که از پیش او می گریزم». پرسیدم: « آیا این توانایی ناگهان از دست تو رفت یا به طور تدریجی؟» پرسیدم: «وقتی که آن توانایی را داشتی، آیا آن را از چیزی به دست می آوردی که من به تو آموخته بودم یا به گونه ای دیگر برای تو حاصل می شد؟» گفت: « سقراط، چیزی به تو خواهم گفت که بسیار باور نکردنی ولی کاملاً حق است. همان طور که خودت می دانی، من هیچ وقت چیزی از تو نیاموختم؛ اما هر وقت با تو بودم پیشرفت می کردم، حتی آنگاه که هر دو در یک خانه بودمی ولی در یک اتاق نبودیم، هر چند وقتی در یک اتاق بودیم پیشرفتم بیشتر از آن وقتی بود که به سمتی دیگر نگاه می کردم. و بیشترین پیشرفت من زمانی بود که به عملاً در کنار تو می نشستم و می توانستم خود را به تو بسایم. اما اکنون تمامی آنها از من زایل شده است. » حالت این جوان را می توان دریافت که چگونه با حیرت درباره ی تأثیر افسانه ای حضور سقراط به تأمل پرداخته است(25). افلاطون نظر واقعی خویش را درباره ی «تعلیم از طریق تماس» ( که چنانکه دوروتی تارانت در بیان کرده است، به نظر یونانیان عقیده ی غیر ممکنی نبود) در مهمانی ابراز داشته است ؛ در آن جا آگاتون از سقراط می خواهد تا در کنار او بنشیند، بلکه او بتواند از طریق تماس با سقراط از آنچه هم اکنون بر او الهام شده است بهره مند شود. سقراط پاسخ می دهد: چیز خوبی بود اگر می توانستیم با لمس کردن یکدیگر، حکمت را با چیزی مانند لوله های مویین از کسی به کسی منتقل سازیم. برخلاف آنچه احتمالاً طرفداران دلباخته و جوان سقراط فکر می کردند، توانایی های تعلیمی سقراط حاوی عنصری مادی یا جادویی نبود، ولی درعین حال چیزی بیش از تلقین محض حقایق و مفاهیم بود.
فریدلندر به حق تعلیم و تربیت سقراط از طریق عشق (26)را در برابر تعلیم و تربیت عاری از عشق سوفسطاییان قرار می دهد؛ و نیز می گوید سوفسطاییان مطالب عقلی را در اختیار هر کس و ناکسی قرار می دادند، در حالی که ندایدایمونی سقراط به او می گفت که آیا ممکن هست بین او و کسی که برای شاگردی آمده است رابطه ی ذهنی و اخلاقی لازم به وجود آید یا نه، و این امر، پیوند شاگرد- معلمی او را قرین موفقیت می ساخت. این مطلب با هنر مامایی او نیز مرتبط است. چون سقراط خودش چیزی نمی آموزد و فقط آنچه را که هست بیرون می کشد، درباره ی کسی که در ذهن خود چیزی ندارد، کاری از او ساخته نیست. سقراط این گونه افراد را نزد سوفسطاییان می فرستاد . بزرگ ترین انگیزه ی او برای امتناع از قبول مزد ، این بود که در انتخاب شاگرد آزاد باشد و فقط کسانی را برگزیند که تشخیص صریح خودش (یا ندای دایمونی او) معلوم دارد که «پیشرفتی» خواهند داشت. تردید نیست که سقراط نیز شاگردان خود را همچون دیگران به سلاح استدلال مجهز می ساخت، اما فقط به دلیل اینکه روشن اندیشی را مقدمه ی ضروری کردارِ درستِ اخلاقی می دانست. به نظر او مهارت دیالکتیکی فقط وسیله ای برای بهبود اخلاقی است؛ و تا همدلی قبلی ای بین معلم و شاگرد وجود نداشته باشد، این دیالکتیک به جایی نمی رسد.
هر چند سقراط با تماس خود هیچ تأثیر جادویی ایجاد نمی کرد، با این حال براساس سخنان افلاطون باید بگوییم تأثیر شخصیت او بر شنوندگانش، امری منحصر به فرد و بی همتا بود. فقط کسانی که دارای حالات روحی شایسته ای بودند و این روحیه ی خود را حفظ می کردند، می توانستند تحت تأثیر آن قرار گیرند. برخلاف آنچه آریستیدس می گوید، شراط اول، اعتماد به نفس نیست، بلکه احساس افسردگی ناشی از درماندگی است. روش او از این عقیده اش ناشی می شد که هر کسی، پیش از آنکه بتوان در راه حکت هدایتش کرد بایستی به نیاز خود معتقد بوده باشد، یعنی خودش را نادان و ابله بداند. بعضی ها فقط نیازمند این گام ابتدایی منفی بودند، و وقتی، به اصطلاح روانکاوانه، در حالتی از گذر منفی قرار می گرفتند، بر سقراط و همین طور بر خودشان خشم می گرفتند. او می گوید خیلی ها وقتی می بینند بچه های عقلی شان را غیر واقعی دانسته وطرد می کنم « می خواهند مرا به چنگ و دندان گیرند». این جنبه ی تأثیر او در منون ضمن برقراری رابطه ی ناخوشایندی با چهره ی وی توضیح داده می شود، رابطه ای که آلکیبیادس نیز از آن سخن گفته است.
احساس می کنم که تو سحر وافسون و جادو در برابر من به کار می گیری و در نتیجه مرا حیران و درمانده می سازی. گستاخی است که بگوییم تو به نظر من از حیث و تمام ویژگی های دیگر، دقیقاً مانند آن ماهی پهن پرتو افکنی هستی که اگر کسی به آن نزدیک شود و لمس کند بی حس می گردد. تو اکنون همان تأثیر را در من نهاده ای. ذهن و زبانم کاملاً بی حس هستند، و من در برابر تو چیزی برای گفتن ندارم … به نظر من بهتر است تو هیچ به مسافرت نروی. اگر در شهری دیگر به عنوان یک غریبه، چنین رفتاری پیش گیری، ترا جادوگر می شمارند و دستگیرت می کنند.
از آنچه در مهمانی و تئاگس آمده است معلوم می شود که تأثیر سقراط، چیزی فراتر از نیروی استدلال عقلانی بوده است. در ضمن، خود روش او نیز مسئله را بیشتر روشن می سزاد. اینکه کسی با بی ملاحظگی، نادانی کسی را آشکار سازد، کار مطلوب و خوشایندی نیست. از این جا می توان دریافت که چرا برخی از جوانان، به مان شیوه که سقراط با آنها رفتار کرده بود، از آزمودن افراد بزرگ تر و بهتر از خود لذت می بردند، کاری که زیاد قابل ستایش نیست.



:: موضوعات مرتبط: مطالب فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: سقراط , کریتوبولوس , فیلسوف , ,
تاریخ : یک شنبه 17 آذر 1392
بازدید : 890
نویسنده : آوا فتوحی

 

 
1-4- مطلبق رسم آتن بایستی حکم اعدام بی درنگ اجرا می شد ،‌ اما پیشامد خاصی آن را به تعویق انداخت . آتنیان همه ساله کشتی ای را بر اساس یک سنت دینی به دلوس می فرستادند ، این سنت در راستای ایفای نذر قدیمی ای بود که پس از موفقیت تسلوس در خاتمه دادن به پرداخت باج سنگین مینوتاوروس که هیولای ترسناک در کرت بود ، بر آپولون کرده بودند ؛ تسئوس در ضمن این موفقیت جان جوانی را از چنگال مینوتاوروس نجات داده بود . کشتی یک روز قبل از محاکمه های سقراط ارسال شده بود ، از آن هنگام تا موقع بازگشت آن ، شهر را در حالت صفای دینی نگه می داشتند و همین امر مانع اعدام های قانونی بود . بنابراین در طول این مدت سقراط را در زندان نگه داشتند ، و دوستان او مجاز بودند به دیدنش بروند ؛ بدین ترتیب فرصتی پیش می آمد تا گفتگوهایی میان آنها صورت گیرد که کریتون افلاطون و فایدون - آخرین روز زندگی سقراط – را گزارش نمایند .
زن و فرزند سقراط
1-5-
سقراط با کسانتیپ ازدواج کرده بود ، و سه پسر داشت ، بزرگ ترین آنها ، یعنی لامیروکلس ، در هنگام مرگ او ، جوان بوده ، و کوچکترین آنها ، بر اساس آنچه در فایدون نقل شده است ، بچه ی کوچکی بیش نبود ، اسم کسانتیپ نشانی از اشرافیت را با خود دارد ، و نام او ضرب المثل معروفی برای ستیزه جویی گردیده است . صرف نظر از داستان های شایعه پراکنان بعدی ، کسنوفون شکوائیه ی پسر او را از رفتار تحمل ناپذیر وی نقل می کند ، و در ضمن مزاح مهمانی او ، آنتیس تنس از سقراط می پرسد : اگر تو معتقدی که زنان نیز به اندازه ی مردان پذیرای تعلیم و تربیت هستند ، چرا کسانتیپ را تربیت نکرده ای و رضا داده ای که با « پر دردسر ترین زن همه ی اعصار» زندگی کنی ؟ سقراط نیز بر همین منوال پاسخ داد ، همان طور که مربی اسب باید یا چموش ترین و سخت ترین اسب ها تمرین کند و نه با اسب های رام و مطیع، کسی هم که می خواهد توانایی مدارا با همه گونه مردم را به دست آورد ، او را به زنی خویش برگزیده است ، تا در اثر تمرینی که برای رام کردن او انجام می دهد بتواند با همگان افت و خیز کند . سخن افلاطون در فایدون با این گواهی های مختلف منافات ندارد ، اینکه او در روز اعدام سقراط می گوید « امروز آخرین روزی است که تو با دوستانت صحبت خواهی کرد » کاملاً متعارف است (همان طور که خود فایدون می گوید « از آن نوع سخنانی است که زنان می گویند ) و نیز جای تعجب نیست که او را در حالی از زندان خارج کنند که « گریه می کرد و بر سینه ی خود می کوفت » . اندیشه ی بیوه ماندن و سرپرستی سه پسر بی پدر ، اندیشه ی خوشایندی نیست ، و در هر حال از زنی یونانی همین رفتار انتظار می رفت(5) .
چهره و شخصیت عمومی سقراط
1-6-
در این جا باید به خاطر داشته باشیم که چنانکه پیش از این گفتیم ، ممکن نیست تعلیمات سقراط را از شخصیت او جدا سازیم . خواننده بدون توجه به این نکته ، حوصله نخواهد کرد توجه زیادی را که به مطالب کم اهمیت و غیر فلسفی معطوف گشته است تحمل کند .
اما ، گویی حتی مطالعه ی ظاهر شخصی سقراط نیز مستقیماً به این دیدگاه غایت شناختی وی منتهی می شود که زیبایی و خوبی هر چیزی منوط به این است که سودمند باشد و برای ایفای نقش خودش بیشترین تناسب را داشته باشد . این معیار در کل تعلیمات او صادق است ، زیرا او یا به دنبال تعریف بوده ، یا بر دانش فضیلت تاکید می کرد . یا می گفت هیچ کس دانسته گناه نمی کند ، یا انسان را ترغیب می کرد که به روح خود بپردازد، اعم از اینکه موضوع ظاهری بحث ، کفشدوزی باشد یا عشق ، او همیشه ، همان طور که خودش می گوید ، « سخنان واحدی را درباره ی موضوعات واحدی بیان می کرد (6 ) .
سقراط در مسابقه زیبایی
1-7 همه قبول دارند که سقراط از نظر ظاهری ، خیلی بد منظر بوده است ، اما در عین بد قیافگی جذابیت های خاصی نیز داشته است . ویژگی های بارز او عبارت بودند از بینی پهن با منخرهای گشاد و بیرون آخته ، چشمان خیره و برجسته ، لب های کلفت و گوشتالو ، و شکم یا ، به بیان خود وی در مهمانی کسنوفون « معده ای که تا حدودی بزرگ تر از آن است که برای آسایش لازم است » (7) . سقراط به گونه ای خاص و فراموش نشدنی بر مردم نگاه می کرد که به آسانی قابل وصف نبوده است . درباره ی او می گویند : « به رسم معمول ، با چشمانی بسیار باز به اطراف خیره بود » ، « به شیوه ی مرسوم ، سرش را پایین انداخته و همچون گاو به بالا نگاه می کرد » و« به اطراف چشم می دوخت» . سقراط به خود می بالید که با چشمان برجسته اش بیش از همه می تواند اطراف را نگاه کند . دوستان اورا با ساتیر (موجودات افسانه نیمه انسان و نیمه حیوان ) و ماهی پهن (ماهی اشعه ای) مقایسه می کردند . کسنوفون در مهمانی (بخش 5) از «مسابقه زیبایی »(8) ای سخن می گوید که بین سقراط و جوان زیبایی به نام کریتوبولوس صورت می گیرد، و در آنجا سقراط می کوشد با شیوه ی مرسوم پرسش وپاسخ ، اثبات کند که زیباتر از کریتوبولوس است . (او می گوید « فقط چراغ را اندکی نزدیک بیاورید .» ) بدین سان سقراط گفت و گو را شروع می کند :
سقراط : آیا نه نظر تو ، زیبایی فقط در انسان هست ، یا در چیزهای دیگری هم دیده می شود ؟
ریتوبولوس : به عقیده ی من ، زیبایی در اسب و گاو و موجودات غیر زنده ی زیادی وجود دارد ، زیرا مثلاً می توان گفت این شمشیر یا نیزه یا سپر ؛ زیباست .
سقراط : این چیزها که هیچ شباهتی به هم ندارند ، چگونه همگی زیبا هستند؟
کریتوبولوس: خوب ، اگر آنها برای اهدافی که ما در نظر داریم بیشترین تناسب را داشته باشند ، یا نیازهای ما را بهتر برطرف کنند ، در هر موردی می توانیم آنها را زیبا بنامیم .
سقراط : خوب ، حالا بگو ببینم چشم را برای چه منظوری لازیم داریم ؟
کریتوبولوس : البته برای دیدن .
سقراط : در آن صورت ثابت شد که چشمان من زیباتر از چشمان توست ، زیرا چشمان تو فقط رو به رو را می تواند ببیند ، ولی چشمان من چون برجسته اند ، اطراف را نیز به راحتی می بینند .
کریتوبولوس : آیا به عقیده ی تو چشم های خرچنگ از چشم های هر حیوان دیگری زیباتر است ؟
سقراط : بی تردید ، زیرااز نظر استحکام و قوت نیز چشم های آن حیوان بهتر از چشم های حیوانات دیگراست .
کریتوبولوس : بسیار خوب اما دماغ کدام یک از ما زیباتر است ؟
سقراط : اگر خدا بینی را برای این آفریده است که بوها را با آن دریابیم ، باید بگویم دماغ من زیباتر است ، زیرا منخرین تو رو به پایین هستند ، ولی منخرین من به هر طرف گسترده اند و از هر جهت بوها را در می یابند .
کریتوبولوس : اما چگونه بینی ای پهن می تواند زیباتر از بینی ای راست باشد ؟
سقراط : زیرا مانعی ایجاد نمی کند و اجازه می دهد که چشم ها هر آنچه را که بخواهند ببینند ، در حالی که بینی بسیار بیرون آمده مانعی برای آنهاست .
کریتوبولوس : در مورد دهان هم می پذیرم که تو زیباتر هستی ، زیرا اگر دهان بر گاز گرفتن آفریده شده است تو بهتر از من می توانی چیزهای بزرگ را به دندان بگیری .
سقراط : و آیا گمان نمی کنی که لب های کلفت من برای بوسیدن مناسب ترند ؟
کریتوبولوس : بااین توصیف تو به نظر می رسد دهان من زشت تر از دهان یک کلاغ است.
سقراط : و آیا این دلیلی دیگری نیست که من زیباتر از توهستم ؟ نایادها Naiads که ایزد بانوان هستند ، مادران سلینوس ها هستند ، و آنها به من شباهت دارند تا به تو ؟
کریتوبولوس : بس است . اجازه بده رای گیری کنیم ،تا هر چه زودتر معلوم شود که چه تاوانی باید بپردازیم.
وقتی آرا شمرده شد و دیدند و تمام آرا به نفع کریتوبولوس صادر شده است ، سقراط با شگفتی دردناکی اعتراض کرد و گفت : کریتوبولوس به داوران رشوه داده است .
کسنوفون بر اساس هدف خودش ، ذهنیت سقراط را حتی از راه گفت و گوی مختصر نیز آشکار می سازد . اصلی که در مسابقه ی زیبایی ، مبنا قرارگرفته است ، در هیپیاس بزرگ افلاطون نیز به چشم می خورد :
اجازه بده این فرض را مسلم بگیریم که هر آنچه مفیداست زیباست . منظور من این است: ما چشم ها را آنگاه که فاقد قدرت بینایی باشند زیبا نمی نامیم ، بلکه فقط هنگامی چنین می نامیم که آن نیرو را داشته باشند و برای دیدن سودمند باشند. بر همین منوال وقتی می گوییم کل بدن زیباست ، گاهی منظور ما این است که برای دویدن زیباست ، و گاهی بر کشتی گرفتن ؛در مورد تمام موجودات زنده مطلب به همین گونه است . در مورد اسب یا خروس یا کبک زیبا ، و همه ی ظرف ها ، و وسایل حمل و نقل زمینی و دریایی ، کشتی های باربری و کشتی های جنگی ، و تمام آلات موسیقی و آلات هنری به طور کلی، و در مورد کارها و قوانین نیز زیبایی را بر اساس همین معیار به کار می بریم .
این درس سقراط را کسنوفون در گفت و گوهای دیگر نیز تکرار کرده است . اگر بر قرن هجدهم انگلستان نظر افکنیم دیدگاههایی وجود دارد که به دیدگاه سقراط بسیار نزدیک است : هوگارث Hogarth در آغاز کتابش به نام تحلیل زیبایی نوشته است :
بل از هر چیز باید توجه کنیم که تناسب اجزای هر چیزی برای هدفی که صنعت یا طبیعت برایش در نظر گرفته است ، در زیبایی تمامیت یک چیز بیشترین تاثیر را دارد .
پس از ذکر مثال های از اندازه و شکل صندلی و پایه ها و طاق ها ، ادامه می دهد :
در صنعت کشتی سازی ،ابعاد هر قسمتی از کشتی بر اساس مناسبتش با کشتیرانی تعیین و تقدیر می شود . وقتی کشتی خوب حرکت کند ، کشتیرانان... آن را زیبا می نامند. این دو مفهوم رابطه ای نزدیک با یکدیگر دارند .



:: موضوعات مرتبط: مطالب فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: سقراط , کریتوبولوس , فیلسوف , ,
تاریخ : یک شنبه 17 آذر 1392
بازدید : 992
نویسنده : آوا فتوحی

زندگی ، احوال و آرای سقراط

سقراط که بود ؟
1-1
می گویند پدر او سنگتراش یا پیکرتراش بوده است ، و در تایید آن می توان به سخن افلاطون ‌اشاره کرد که دایدالوس را نیای سقراط می نامد . همانطور که پزشک ها سلسله النسب خود را به نیای اصلی خویش ، آسکلیپوس ، می رسانیدند . پیکر تراش ها نیز طبیعتاً سلسله ی خود را تا دایدالوس تعقیب می کردند . در توجیه این شجره نامه ی اسطوره ای باید گفت رسم یونانی این بود که هر شغلی از پدر به پسر می رسید . بر همین اساس گفته اند خود سقراط در حرفه ی پیکر تراشی پرورش یافته بود ، و احتمالاً در جوانی به آن کار اشتغال داشت .
سقراط در جنگ پلوپونزی حضور بسیار فعال داشت ، و شجاعت و خونسردی او ، به ویژه در هنگام سختی ها ، و قدرت تحمل او آوازه ی بلندی برایش کسب کرد . افلاطون می گوید او در سه عملیات شرکت کرد:
محاصره پوتید یا در آغاز جنگ ، شکست و عقب نشینی های بعدی آتنیان در دلیوم در بوئتیا در 424 (لاخس در محاوره ی افلاطون به همین نام می گوید : « من در حین شکست همراه او بودم و اگر همه مثل سقراط بودند شهر ما هرگز به روز سیاه نمی نشست » ، و جنگ آمفی پولیس در 424 . در اردوکشی پوتیدیا بود که او جان آلکیبیادس را نجات داد ، و بر جستگی هایی در تحمل شداید از خود نشان داد که آلکیبیادس در مهمانی توصیف می کند(1) .
بعد از این وقایع ، سقراط را در 406 در ملا عام مشاهده می کنیم ؛ در این جریان عده ای تقاضا می کنند که افسرانی که در نجات افراد از کشتی های شکسته شده در عملیات پیروزمندانه ی آرگینوسای کوتاهی کرده اند ، باید به یک کیفر محکوم شوند و نباید جرم آنها را جدا جدا بررسی کرد ،‌ و او در برابر این درخواست ، مقاومت می کند . این عمل نیز قانونی بوده ، و اتفاقاً در این هنگام «قبیله ی» او پروتانیس بود ، یعنی آنها باید تصمیم می گرفتند که چه مسئله ای در انجمن مطرح شود. سر انجام بقیه ی اعضا را به وسیله ی تهدید بر آن داشتند که با برداشتن یک گام غیر قانونی موافقت کنند (2) ، و سقراط به تنهایی مقاومت کرد . سقراط در دفاعیه افلاطون به این حادثه اشاره می کند ، آن جا که می گوید هرگز منصب سیاسی نپذیرفته است ، هر چند مثل هر شهروند دیگری در شورا خدمت کرده است . مشهور بود که سقراط از شرکت فعال در سیاست اجتناب می کرد ، اگر چه یکی از اهداف او در صحبت با جوانان این بوده که آنها را آماده سازد تا نقش خود را به طور محرمانه و موثر ایفا کنند ، و ترجیح می داد که راه خویشتن را پیش گیرد ، و بدون توجه به نظر جمع ، از اعتقاد درونی خویشتن را پیش گیرد ‌، و بدون توجه به نظر جمع ،‌از اعتقاد درونی خویش درباره ی آنچه حق می دانست پیروی کند . اگر در این مورد وجدان وی و احترام او به قانون ، موجب مقابله با تصمیم مردم گردید ، حدود دو سال بعد هم می بینیم با همان شجاعت در برابر تقاضای حکومت نوپای الیگارشی سی تن جبار ایستادگی می کند . این افراد مسئول یک دسته کشتارهای قضایی بودند ، مخصوصاً شهروندان ثروتمند را به طمع اموالشان می کشتند . آنها – که سعی می کردند سقراط را نیز شریک جرم خویش سازند – به او و چهار تن دیگر دستور دادند که مرد اصیلی به نام لئون سالامیسی را دستگیر کنند . رهبران انقلاب که خویشاوندان افلاطون یعنی کریتیاس و خارمیدس از جمله ی آنهاست شاید به خوبی می دانستند که می توانند روی سقراط حساب کنند ، زیرا قبلاً از اعضای حلقه ی او بودند و همچنین می دانستند که از طرفدار نظام دموکراسی آتنی نبود ؛ اما آنها پیوستن او را به حکومت الیگارشی سهل گرفته بودند . چهار تن اطاعت کردند و لئون را دستگیر نمودند و به کام مرگ سپردند ،‌اما سقراط راه خانه ی خود را پیش گرفت(3) .
توطئه گران در پی سقوط
1-2-
سقراط در اثر انقلاب متقابل و استقرار مجدد دموکراسی ، از عقوبت این تمرد خلاصی یافت . اما همین تحول ، او را با خطر جدیدی مواجه ساخت . دوران بسیار سختی سپری شده بود ، و دموکرات ها وظیفه ی مسلم خود می دانستند که از تکرار ترس و اضطرابی که هنوز در اذهان همگان زنده بود ، جلوگیری کنند ؛ یعنی از محیط هول و هراسی که در دوره ی کوتاه پیروزی کریتیاس و دیگر همدستان متنفذ او به وجود آمده بود . شخصیت های برجسته ی این دوره ی پر اضطراب ، مثل آلکیبیادس خائن ، همگی ،‌ مدت ها پیش ،‌از یاران صمیمی سقراط بودند . بعلاوه ، سقراط از این جهت نیز بدنام بود که بعدها پی برده بودند برخی از اظهارات او با کل نظام حکومت دموکراسی ناسازگار است. آنها برای حفظ و ابقای خود ، لازم دانستند که او را از سر راه خویش بردارند . سردمداران دموکراسی جدید بر خلاف جباران سی گانه ، اهل خشونت نبودند . خود افلاطون که از هر جهت دشمن آنهاست ، از رفتار معتدل آنها پس از استقرار مجددشان تمجید می کند .
اما بدبختانه برخی از کسانی که در مسند قدرت هستند دوست ما سقراط را بر اساس اتهامی ناروا به محاکمه کشیدند ، اتهام آنها هرگز نباید بر علیه سقراط وارد می شد . آنها او را به بی دینی متهم کردند ، و دیگران او را محکوم کردند و به کام مرگ سپردند – همان مردی که وقتی خود آنها در تبعید و فلاکت بودند ، از همکاری در دستگیری یکی از دوستان شان اجتناب ورزید .
عروسک خیمه شب بازی
1-3- مدعی اصلی ، ملتوس بود ، و ادعانامه به نام او تنظیم شد . سقراط در ائوتوفرون ، درباره ی ملتوس – که اسمش را هم نشنیده است – می گویند او «جوان ناشناخته ای است که مویی صاف و ریشی کم دارد » ، و او فقط می تواند عروسک خیمه شب بازی ای باشد که با دستان توانمند آنوتوس هدایت می شود ؛ یحتمل او را بدین جهت برگزیده اند که شور و حرارت خاصی نسبت به اتهام دینی ابراز می کرد (4).
آنوتوس یکی از قدرتمند ترین سیاستمداران دموکرات بود ، و در جنگ علیه جباران سی گانه نقش رهبری داشت ، و افلاطون در منون نشان می دهد که او سوفسطاییان را متهم می سازد و نسبت به سقراط نیز هشدار می دهد که افلاطون در دفاعیه ، و نامه ها ، و کسنوفون در خاطرات کسنوفون بدون آنکه نامی از سقراط ببرد در اخبار یونان به این جریان اشاره می کند .
ممکن است شهر با او تند برخورد کند. اعتراضات او بر سقراط بیشتر جنبه ی سیاسی داشت ،‌ اما وارد ساختن تهمت سیاسی بر وی ، با یاد آوری همدمی های پیشین او با کریتیاس یا خارمیدس ،‌خلاف عفو عمومی ای بود که از سوی حکومت دوباره استقرار یافته ی دموکراسی اعلام شده بود ، و آنوتوس کاملاً به آن وفادار بود . بنابراین فقط این اتهام را مطرح کردند که سقراط بر ضد دین جامعه سخن می گوید و نیز این سخن را که او «جوانان را فاسد می سازد» . مدعی سومی نیز وجود داشت که فرد گمنامی موسوم به لوکون بود ، و افلاطون در دفاعیه عملاً از او غفلت می کند تابیشتر بر روی آنوتوس و ملتوس تاکید ورزد .
می گویند او فقط سخنور بوده است ، در حالی که آنوتوس علاوه بر سیاست ، به صنعت یا تجارت نیز مشغول بوده است (او مالک یک دباغ خانه بوده است ) ، و ملتوس به شعر نیز می پرداخته است.
سقراط در فقرات بعدی دفاعیه ، از سیاستمداران (که تمایز واقعی با سخنوران ندارند) ، پیشه وران و شاعران ، به عنوان سه طبقه ای یاد می کند که سوال های وی آنها را بر آشفته است ؛ و افلاطون این طبقه بندی را بی تردید با همان ذهنیت (یعنی با توجه به شغل مدعیان) انجام داده است . متن ادعانامه از دو طریق به دست ما رسیده است : کسنوفون و دیوگنس لائرتیوس . دیوگنس آن را از فاوورینوس معاصر پلوتارک برگرفته است ؛ فاوورینوس می گوید این ادعانامه در زمان او در مترون نگهداری می شد . کسنوفون فقط اصل اتهام را نقل می کند ، که در آن تنها یک کلمه با نقل دیوگنس متفاوت است ؛ بنابراین با اطمینان می توان گفت عین ادعانامه به طور صحیح به دست ما رسیده است . روایت کامل بدین قرار است :
این ادعا نامه به قید سوگند از سوی ملتوس از بخش پیتوس بر علیه سقراط پسر سوفرونیکسوس وارد
می شود. جرم سقراط این است که خدایان رسمی شهر را انکار می کند و خدایان جدید دیگری به جای آن مطرح می سازد . همچنین جوانان را فاسد می سازد . مجازات درخواست شده ، اعدام است .
افلاطون و کسنوفون – هر دو – هماوازند که اتهام دوم تا حدودی به صورت مبهم اظهار شده است . افلاطون به سقراط امکان می دهد آن را با اتهام اول مرتبط سازد ، و از زبان ملتوس می گوید او جوانان را ملحد بار می آورد ، و کسنوفون در مقابل هر گونه اتهامی مسکنی از او دفاع می کند :
ترغیب آنها به هرزگی ، شهوت پرستی ، بی احترامی به والدین ، و تفسیرهای غیر اخلاقی شاعران .
اما اودر تفسیر سخن (مدعیان) قدم فراتر می نهد و به این اتهام می پردازد که سقراط آموزگار آلکیبیادس و کریتیاس بوده است ، و بنابراین مسئول کشتارهای آنهاست. روابط او با این دو مرد ، به ویژه با آلکیبیادس ، ظاهراً بحث اصلی میان منتقدان و مدافعان سقراط بوده است . آنوتوس ، کارهای کریتیاس را به خوبی پیش چشم داشت، و آن را دلیل محکمی می دانست بر اینکه باید سقراط را از سر راه برداشت ، اما عفو عمومی اعلام شده او را از علنی ساختن این نیت باز می داشت . سال ها بعد آیسخینس سخنور با گستاخی به آتنیان گفت : « شما سقراط سوفسطایی را به مرگ محکوم کردید ، زیرا او کریتیاس را تربیت کرده بود .»
انگیزه ی این کار تا حدودی سیاسی بود ، اما ، همان طور که تسلر به خوبی توضیح داده است ، انگیزه های دیگری هم در کار بوده :
درست است که سقراط قربانی عکس العمل دموکراتیکی ای شد که پس از سقوط جباران سی گانه به وجود آمده بود ؛ اما انگیزه ی اصلی دشمنی با او ،‌تنها دیدگاههای سیاسی نبود . بلکه گناه اصلی او را چنین توصیف می کردند که اخلاق و دین کشور را واژگون می کند ، و تمایل ضد دموکراتیک تعالیم او تنها نتیجه ی غیر مستقیم این گناه بود ، و تا حدودی ثمره ی بسیار فرعی آن محسوب می گشت .
همچنین می توان هرزگی آلکیبیادس و توهین مغرضانه ی او به مقدسات‌ ‌، و الحاد کریتیاس ،‌و همین طور سیاست های آن دو را خاطر نشان کرد . نباید آنوتوس و همدستان او را متهم کنیم که تشنه ی خون سقراط بودند . آنها احتمالاً – و بلکه شاید کاملاً- راضی بودند که او فقط از آتن خارج شود و تبعید اختیاری در پیش گیرد و با غیبت خویش امکان پیشروی امور را فراهم سازد . افلاطون در دفاعیه ، از زبان سقراط نقل می کند که آنوتوس می گوید (احتمالاً در سخنرانی شکوایی خویش) یا او هرگز نباید در دادگاه حاضر
می شد ،‌ و یا حالا که حاضر شده است قضات باید حکم اعدام او را صادر کنند تا فرزندان خویش را از تاثیر سوء نجات دهند . کریتون نیز می گوید سقراط در دادگاه حاضر شد « در حالی که ضرورتی بر حضور او وجود نداشت» . حتی پس از تایید گناه نیز برای او ضرورت نداشت که مجازات مطرح شده در کیفر خواست را قبول کنند . بر اساس قانون آتن ، خود متهم می توانست مجازات سبک تری پیشنهاد کند ، و قضات دوباره درباره ی آن پیشنهاد رای گیری کنند و به نتیجه ی آن پایبند باشند، و قضات دوباره درباره آن پیشنهاد رای گیری کنند و به نتیجه ی آن پایبند باشند ، به احتمال بسیار زیاد قبول می کردند ، همچنان که به گفته ی افلاطون ،‌ خود سقراط هم این نکته را به خوبی می دانست . وقتی هم که کریتون پیشنهاد می کند که او را پنهانی از کشور خارج کنند ، پاسخ می دهد ممکن است قوانین آتن در پیش من مجسم شوند و بگویند « تو در خود جریان محاکمه می توانستی تبعید را که آرزویت بوده است اختیار کنی و این کار را اکنون بر خلاف نظر شهروندان انجام می دهی.» اما، بنا به دلایلی که در دفاعیه و کریتون آمده است ، سقراط معتقد بود اگر از آتن خارج شود به رسالت خویشتن خیانت کرده است ، و اینکه آتن در هر حال چنان جزء‌ ذاتی زندگی او بوده است که حتی زندگی در جای دیگر برای او تصور کردنی نیست . به علاوه ، او معتقد بود که هیچ زیانی به شهر نزده است ، و بلکه خدمت مهمی هم بر آن انجام داده است . بنابراین ، پیشنهاد متقابل او این بود که آنها باید به افتخار او ضیافتی را در پروتانیوم ترتیب دهند ؛ و این افتخاری بود که نصیب فاتحان المپی و دیگر کسانی می گردید که سربلندی و منفعت بزرگی برای شهر فراهم آورده بودند . ولی او این نکته را نیز اضافه کرد که با پرداخت جریمه مخالف نیست ، زیرا از دست دادن پول هیچ آسیبی محسوب نمی شود . خود او فقط توانست یک مینه پیشنهاد کند ، اما برخی از دوستان او (از جمله افلاطون) گفتند سی مینه جمع می کنند ، و او بنا به درخواست آنها این مبلغ را پیشنهاد کرد . یا لااقل افلاطون چنین می گوید . کسنوفون می گوید او با اجتناب از این که اسم پیشنهاد دیگر را بر زبان آورد ، مناعت طبع خویشتن را نشان داد . درهر حال این رفتار او، اختیار زیادی برای قضاوت باقی نگذاشت ، و جای شگفتی نیست که این «انجمن 501 نفری متشکل از افراد گوناگون آتن ، از جمله کارگزاران بازنشسته ، صنعتگران سالخورده، تاجران خرده فروش و دیگران که نمی توانستند کار سودمندتری پیدا کنند » (این سخن فیلیپسیون است ) به مجازات اعدام او رای دادند ، اکثریت آرا چنان ناچیز بود که اگر اندکی (سه رای) کمتر بود سقراط تبرئه می شد .



:: موضوعات مرتبط: مطالب فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: آوای قلم , فلسفه , ریاضیات , فیلسوف , جهان , مادی , معنوی , اخلاق , زندگی , علم , بردیاف , افلاطون , سقراط , مکتب , هگل , ,
تاریخ : یک شنبه 17 آذر 1392
بازدید : 836
نویسنده : آوا فتوحی

 

• بقای نفس
15-5- و اما دیگر شاخصه بنیادین فلسفه های الهی یعنی مساله بقای نفس پس از مرگ و به اصطلاح معاد واعتقاد به ثواب و عقاب در جهان دیگر نیز از نظر افلاطون امری مسلم است و بیان وی در این زمینه گاه بسیار شبیه بیانات دینی و نصوص وارده در متون اسلامی است. در بخش انتهایی رساله «فایدون» افلاطون نخست شرحی درباره رودی بس عظیم و وحشتناک به نام «تارتاروس» می دهد که در اعماق زمین است و سپس از رودهای چهارگانه ای نام می برد که یکی از آنها در سطح زمین است و اقیانوس نامیده می شود و بقیه در اعماق زمین جریان دارد و حاوی آتش و گل و لای و لجن و سایر مواد مذاب و جوشان هستند. سپس می نویسد:
«... ارواح آدمیان بعد از جدایی از تن دنبال فرشتگان به جایی که برای آنان مقدر است رهسپارمی شوند و در آنجا خوبان از بدان جدا می گردند. آنان که نه خوبند و نه بسیار بد به دریای آکروس [که در زیر زمین جای دارد] می روند و در زورقهایی که برای آنان آماده است می نشینند و به میان دریا می رانند و در آنجا خود را از گناه پاک می کنند و کیفر گناهها و پاداش کارهای نیک خود را می بینند. ارواحی که به سبب آلودگی به گناهان بزرگ، چون غارت پرستشگاهها و کشتار بیگناهان، مداوا ناپذیرند به تارتاروس ریخته می شوند و از آن رهایی نمی یابند. ولی آنانی که گناهانی بزرگ دارند و با اینهمه قابل علاجند، مانند کسانی که در حالت خشم به پدر و مادر خویش بدی روان داشته و یا دست به خون دیگران آلوده اند، به تارتاروس ریخته می شوند و پس از یکسال موجی آنها را به بیرون می افکند، و قاتلان به کوکوتس[رودی است در زیر زمین که از دشتی وحشتبار می گذرد و پس از عبور از مسیرهای بسیار پر پیچ و خم و وحشتناک سرانجام به تارتاروس می ریزند] و آنان که پدر و مادر خود را آزرده اند به پیریفلگتون [رودی است که آب آن جوشان و مخلوطی از لجن جوشان و سیاه و آلوده است و در مکانی پایین تراز رودهای دیگر در زیر زمین به تارتاروس می ریزد ] ریخته یم شود و چون به دریای آکروس نزدیک می شوند [دریایی است در زیر دشتهای زمین که رود آکرون به آن می ریزد و بیشتر ارواح پس از مرگ روی به آن می نهند تا پس از طی زمانی معین دوباره به جهان بازگردند] با ناله و فریاد از ارواح قربانیان جنایات خود استمداد می کنند و از آنها می خواهند تا دستشان را بگیرند و به میان دریا ببرند. اگر آن ارواح راضی شوند رهایی می یابند و غذابشان پایان می پذیرد وگرنه دوباره به تارتاروس بر می گردند و از آنجا به رودهای دیگر می افتند و این وضع پیوسته تکرار می شود تا سرانجام روزی ارواح کسانی که از آنان بدی دیده اند راضی شوند.
ارواح نیکان و پاکان از اینگونه زندنها و عذابها فارغند و به خانه هایی که در روی زمین برای آنان آماده شده است در می آیند و در آن مسکن می گزینند اما ارواح دوستداران دانش در هیچ تنی دوباره مکان نمی گیرند و از بند تن آزاد می شوند و به جاهای بسیار زیبا روی می نهند که توصیف آنها نه آسان است و نه وقت من برای آن کفایت می کند. «سیمیاس» گرامی با توجه به سرنوشتی که در پیش داریم و اینک مجلی از آن را تشریح کردم آدمی باید تا آنجا که میسر است بکوشد که در زندگی از قابلیت و دانش بهره گیرد تا بتواند امیدوار باشد که پس از مرگ پاداشی زیبا خواهد یافت.
البته شایسته فیلسوف نیست که ادعا کند که آنچه من در این باره گفتم عین حقیقت است. ولی چنین می نماید که سرنوشت روح ما، اگر چنانکه گفتیم مرگ ناپذیر باشد، چنین و یا مانند آن خواهد بود. این داستان را برای آن گفتم تا بدانی که آدمی باید روح را به جای اینکه به زیورهای بیگانه آرایش دهد، با خویشتن داری و عدالت و شجاعت و آزادگی و حقیقت خواهی که زینتهای راستین اند بیاراید و منتظر بنشیند تا دم آغاز سفر به جهان دیگر فرا رسد... (. 7



:: موضوعات مرتبط: مطالب فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: افلاطون , فلسفه , فیلسوف , مرگ , ,
تاریخ : یک شنبه 17 آذر 1392
بازدید : 751
نویسنده : آوا فتوحی

بخش7

• حیات پس از مرگ
15-6- همچنین در کتاب «دهم جمهوری» پس از بیانی در بساطت نفس آدمی
شمه ای از احوالات پس از مرگ او را وا می گوید:
«... باید بگوییم که روح هرگز و به هیچ وجه بواسطه تب یا هر گونه بیماری دیگر و یا به واسطه تیغ کشنده، تباه شدنی نیست ولو جسم را ریزریز کنند...»
(610) «...همچنین نمی توانیم تصدیق کنیم که جوهر حقیقی روح ترکیبی است از اجزاء متنوع و مختلف و متضاد. گفت چه می خواهی بگویی؟گفتم چیزی که از ترکیب اجزاء گوناگون پیدا شده باشد باقی نمی تواند بود مگر در صورتی که آن ترکیب کامل باشد همچنان ما ترکیب روح را کامل یافتیم. گفت حقیقتاً همینطور است . گفتم استدلالی که ما هم اکنون کردیم و بسی دلایل دیگر ما را قطعاً به این نتیجه می رساند که روح فناناپذیر است. اما اگر بخواهیم روح را آنچنانکه هست بشناسیم باید طرز مشاهده خود را تغییر دهیم. اکنون ما روح را در حال آلودگی به مصاحبت جسم و مفاسد دیگر می بینیم و حال آنکه باید آن را به دیده عقل مشاهده کنیم تا حالت مجرد و صفای آن را دریابیم آنگاه آن را بسی زیباتر خواهیم یافت و عدل و ظلم و آنچه را که بیان کردیم به طرز روشنتری تشخیص خواهیم داد... اما ای «گلاوکن» ما باید نظر خود را به سمت دیگری معطوف کنیم گفت به کدام سمت؟ گفتم به سمت علاقه ای که روح به حکمت دارد. باید ملاحظه کنیم که روح به چه چیزهایی بستگی دارد و بنابر انسی که با الهیات و حقایق باقیه و ابدیه دارد به مصاحبت کدام همنشین راغب است و اگر خود را تماماً وقف درک اینگونه حقایق نموده و به برکت این همت از دریای آلوده ای که اکنون در آن غوطه ور است رهایی یابد و سنگ و گوش ماهی هایی را که به آن آلوده شده از خود دور افکند به چه پایه ای می رسد. [قَد افلَحَ مَن زکّیها] در حال حاضر می توان گفت که روح خوراک خود را از خاک می گیرد و از آنچه مردم آن را مایه لذت می دانند متمتع می شود و بنابراین قشر کثیف و ضخیمی از خاک و سنگ روی آن را پوشانیده است. [وَ قَد خابَ مَن دسَّیها] ولی اگر به نظر درست مشاهده کنیم کیفیت حقیقی آن آشکار خواهد شد... (13)»
آنگاه افلاطون پس از شرحی درباره زندگی عادلانه و پاداشهایی که روح آدمی در صورت اتصاف به عدل در این دنیا و پس از مرگ در آن دنیا به آن متصف می شود و عقوبتهایی که در صورت گرایش به ظلم و زشتی در این سرا و آن سرا برای خود فراهم می آورد، می پردازد. و برای شرح ثواب و عقاب اخروی از نقل حکایتی کمک می گیرد، «... گفتم این روایتی است از مردی دلیر که «اِر» (Er) نام داشت و فرزند آرمینوس و اصلاً اهل پامفیلیا بود. این مرد در جنگی کشته شد پس از ده روز که کشتگان را جمع می کردند با آنکه اجساد همه آنها بو گرفته بود تن این یک همچنان تازه بود. باری او را به خانه بردند و روز دوازدهم که او را روی تل هیزم نهاده بودند و می خواستند بسوزانند ناگهان زنده شد و چون دوباره جان گرفت آنچه را که در آن عالم دیده بود تعریف کرد و چنین گفت: به مجرد اینکه روح من از جسم من جدا شد من به همراه بسیاری از مردم به راه افتادم و ما همچنان می رفتیم تا به جایی شگفت انگیز رسیدیم که آنجا دو دریچه متصل به یکدیگر روی زمین دیده می شود و درست روبرو و بالای آنها دو دریچه هم در آسمان بود و در میان این دو جفت دریچه قضاتی نشسته بودند و اعمال نفوس را قضاوت می کردند. کسانی را که عادل می یافتند، اول لوحه ای متضمن گواهی عدل به سینه آنها نصب می نمودند [کُلُّ انسان الزمناه طائرهُ فی عُنُقهِ و نُخرجُ لَهُ یَومَ القیامهِ کِتَاباً یَلقَیهُ منشوراً (زمر/13)] و سپس آنها را به سمت راست هدایت و در راهی که رو به بالا می رفت و از میان آسمان می گذشت روانه می کردند [فَامّا مَن اُوتِیَ کتابَه بَیَمینِه، فَسَوف یُحاسَبُ حساباً یسیرا، و ینَقلبُ الی اهِلِه مسرورا (انشقاق/10-7)، فَامّا مَن اُوتِیَ کتابَهُ بَیَمینِه ،فیقولهاوم اقرواکتابَه انّی ظَنَنَتُ انی ملاقٍ حسابِیهَ، فَهُوَ فی عِیشَهٍ راضیهٍ، فی جَنَّتهٍ عالیه، قُطوفها دانیه، کُلُوا و اشربوا هَنیئاً بِما اسلَفتُم فی الایام الخالیه (الحاقه/24-19) فَمَن اُوتِیَ کِتابَهُ بِیَمینِه فَاُئلیکَ یَقرَئونَ کِتابَهُم و لا یُظلَمونَ فَتیلاً (اسراء/71)] و اما در مورد نفوس ظالم اول لوحه ای به پشت آن نصب می نمودند که اعمال هر یک در آن ثبت شده بود و سپس آنها را به سمت چپ و راهی سرازیر می فرستادند [وَ امّا مَن اُوتِیَ کتابَهُ وراءَ ظهره فَسَوفَ یَدعُوا ثُبورا و یَصلی سعیراً (انشقاق/12-10)، وَ امّا مَن اُوتِیَ کتابَه بِشمالِهِ فیقول یا لیتنی لَم اُوتَ کتابِیَه، و لَم ادرِ ما حسابیه،...(الحاقه/27-25)... سپس دیدم که ارواح پس از آنکه حکم هر یک معلوم می شد برخی از یکی از دریچه های آسمانی و برخی از یکی از دریچه های زمینی رهسپار می شوند... و هربار که یکی از این جفا کاران که یا اصولاً اصلاح پذیر نبودند و یا هنوز به اندازه کافی کفاره گناهان خود را نداده بودند می خواست بیرون بیاید خروشی از دریچه بر می خواست آنگاه مردمی وحشی با قیافه آتشین که نزدیک دریچه ایستاده بودند به محض شنیدن این غرش پیش می آمدند و بعضی از آنها را از کمر می گرفتند و می بردند. اما وقتی به آردیه و بعضی دیگر رسیدند دست و پا و سرشان را به زنجیر بستند و آنها را بر روی خاک افکندند...
و می گفتند اینان را می بریم که در قعر جهنم بیفکنیم [خُذُوهُ فَغُلوهُ، ثُمَّ الجَحَیم صَلُّوهُ ثُمَّ فی سلسلهٍ ذَرعُها سَبعُونَ ذِراعاً فاسلکوهُ، انه کان لایَومِنُ بالله العظیم و لایَحُضُّ علی طعام المسکین، فلیس له هیهٌُنا حمیم و لاطعامُ الامِن غسلین (الحاقه/36-30)... اما از همه بدتر وحشتی بود که هنگام بالا آمدن داشتیم که مبادا آن غریو را بشنویم [اذا اُلقوافیها سَمِعوا لها شهیقاً و هی تَفُور، تَکادُ تَمَیَّزُ مِنَ الغیظ (ملک/8-7)، اذا رَاتهُم مِن مکانٍ بَعیدٍ سمِعوا لها تَغَیُّظَاً و زفیراً(فرقان/12)] و برای هر یک از ما مایه تسلی خاطر بزرگی بود که بدون شنیدن این صدا بتوانیم بالا آییم [لایَسمَعونَ حَسِیسَها و هُم فی مَا اشتَهَت انفُسُهُم خالدون] (14)».
البته افلاطون برای اصلاح کامل گناهکارانی که نهایتاً اصلاح پذیرفته، علاوه بر عذابهای دوزخی، به نوعی تناسخ نیز قائل است که انسانها فرصت می یابند به تناسب زندگی گذشته خود زندگی مجددی نیز آغاز کنند منتهی فرشته تقدیر (دوشیزه باکره لاکزیس دختر جبر) به آنها خطاب می کند:
«پرهیزکاری نصیب شخص معینی نخواهد بود بلکه هر کس بر حسب آنکه از این صفت استقبال یا اعراض کند کم یا بیش از آن بهره خواهد داشت. مسئولیت با خدا نیست بلکه هر کس مسئول انتخاب خویش است»(

 

15).
ولی در این میان آنچنان که قبلاً به نقل رساله «فایدون» دیدیم:
«ارواح فیلسوفان و دوستداران دانش استثناء هستند و به هیچ بدنی تعلق نمی گیرند و از بند تن آزاد می مانند و به جاهایی بسیار زیبا می روند که توصیف آن آسان نیست» (فایدون، 115)
و همین معنا را در رساله «اپی نومیس» به بیانی رساتر و جامعتر می یابیم:
«... هر شکل و هر رابطه عددی و تمام دستگاه هماهنگی حرکات ستارگان، باید به نظر کسی که حقیقت را درباره آنها می آموزد، به عنوان کل کامل بزرگ واحدی نمایان شود. و چنین خواهد شد، به شرط آنکه آن کس همواره آن واحد را به عنوان هدف پیش چشم داشته باشد. هر شخص دقیقی آشکارا می تواند دید که همه آن چیزها را بندی طبیعی به هم پیوسته است... بدون شناسایی آن واحد، در هیچ جامعه ای مردی نیکبخت وجود نخواهده داشت... چنان کسی همین که درگذرد دیگر نیازی به ادراکهای حسی گوناگون نخواهد داشت، بلکه از پریشانی و پراکندگی هستی رهایی خواهد یافت و به وحدت خواهد رسید و ازکمال نیکبختی و دانایی و رستگاری لذت خواهد برد. و این لذت بردن خواه در جزیره ای باشد و خواه در قاره ای، ابدی و لاینقطع خواهد بود...(16). [یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیتاً مرضیتاً فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی (فجر)].
البته همان گونه که افلاطون خود متذکر شد شایسته فیلسوف و در واقع در توان و در حد وی نیست که راجع به کیفیت و چگونگی عذاب و پاداش آخرت اظهار نظر قطعی کند ولی همانطور که سرآمد حکیمان الهی عالم در نهایت روشنی و خضوع به آن اعتراف دارد اگر نفس باقی است پس سرنوشت آن چنین و یا شبیه این است! و این خود پاسخ به کسانی است که به علت سبک روایی و غیر برهانی این فقرات آن را اسطوره ای تلقی می کنند تو گویی که افلاطون آنها را نقل کرده است که به آنها معتقد نباشد!



:: موضوعات مرتبط: مطالب فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: افلاطون , فلسفه , فیلسوف , مرگ , ,
تاریخ : یک شنبه 17 آذر 1392
بازدید : 875
نویسنده : آوا فتوحی

• اصالت روح یا تجرد نفس
15-3- یکی از ارکان اصلی همه فلسفه های الهی در شرق و غرب عالم نظریه اصالت روح است یعنی قول به وجود گوهر متمایز از بدن آدمی که در یک رابطه تنگاتنگ با بدن، مجموعاً نوع واحدی به نام موجود جاندار و شاعر و ناطق آدمی را به وجود می آورد. البته اینکه این واقعیت نامحسوس و غیر مادی که به نامهای مختلف روح یا نفس خوانده می شود آیا امری واحد است یا دارای اجزاء و قوانین مختلف می باشد و آیا به فرض دارای اجزاء بودن آیا این اجزا همگی در یک سطح و درجه از روحانیت قرار دارند یا نه؟ و اینکه آیا این نفس غیر مادی پس از بدن باقی است یا نه و اینکه (آنچه از نفس باقی است جزئی از آن است یا تمام آن، و آیا این امر باقی بعد از فنای بدن) یک واقعیت شخصی است یا نوعی سوالات مشابه دیگری از این دست، در میان نحله های گوناگون فلسفی اختلاف آراء به چشم می خورد ولی در اصل پذیرش یک چنین واقعیت مجرد و غیر مادی میان الهیون خلافی نیست و تنها فلسفه مادی و یا گروهی از تجربی مسلکان افراطی که گاه در زمره ظاهریون از اصحاب شرایع نیز ظاهر می شوند با وجود چنین گوهر غیر مادی و روحانی مشکل دارند. در ادیان الهی نیز وضع بر همین منوال است در اسلام، در قرآن کریم سخن از نفس و روح به کرات آمده است و از آن میان چند آیه بطور مشخص به این واقعیت متمایز از تن آدمی اشاره می فرماید. از آن جمله در سوره سجده پس از اشاره به جنبه مادی و سفلی وجود انسان با تعبیر «بَدَا خلق الانسان من طین» و نیز قرار دادن جهاز تکثیر وتولید مثل در وی یا تعبیر «ثم جَعَلَ نسلَه من صلاله من ماء مهین» به وجود یک نظام کاملاً هماهنگ و به اصطلاح ارگانیزم در وی اشاره نموده و اینکه این نظام تحت یک وجود برتر و از سنخ دیگری بجز سنخ امور سفلی و طبیعی است که از اینها چنین تعبیر می فرماید: «ثمَّ سَوَّیه و نَفَخَ فیه من رُوحِهِ و...» (سجده/10-7) که معلوم است دمیدن از روح خدا در وی صراحت و نص بر وجود یک حقیقت غیر مادی و مجرد در آدمی است. زیرا حتی قشری ترین متشرعین و ظاهریون از طوایف محدثین در مذاهب گوناگون اسلامی نیز حداقل به یک موجود غیرمادی در عالم هستی قائلند و آن خداوند تبارک و تعالی است لذا این تعبیر به دمیدن از روح خود به منزله «نص» در وجود یک حقیقت خدایی یعنی مجرد از شوائب ماده در حقیقت آدمی است و این تعبیر در دو سوره دیگر قرآن کریم تکرار شده است (ص72 و حجر/29)» همچنین از آیات دیگری که از تقابل روشن میان نفس به عنوان یک حقیقت متمایز از بدن یاد می کند آنجایی است که خداوند حال افراد معصیت کار و ظالم را هنگامی که در لحظات نهایی مرگ و خروج از عالم طبیعت هستند بیان می فرماید: «ولو تری اذالظالمون فی غَمَراتِ الموت و الَملئکه باسِطوا ایدیهِم اخرِجوا انفُسَکُکُ الیوم تُجزَونَ عذابَ الهُونِ...» (انعام/93) که در این آیه خداوند چنین ترسیم می کند که ملائکه به این افراد ظالم می گویند: خارج کنید نفوس خود را [از ابدان خود و از عالم طبیعت]، اکنون عذابی سخت و خوار کننده در پاداش سخنان ناروایی که درباره خداوند می گفتید در انتظار شماست. به خوبی روشن است آنچه از بدن و یا از طبیعت جدا می شود و بیرون می رود لاجرم باید گوهری مغایر با آن باشد. قرآن کریم علاوه بر اثبات اصل نفس آدمی و اصالت واستقلال بخشیدن به آن، برای آن مراتب گوناگونی از تعالی و تدانی وعلو و پستی قائل است. در سوره «شمس» به نفس آدمی و به نظام متعادلی که در آن گنجانیده شده است، سوگند یاد می کند «وَ نفسٍ و ما سویها» سپس اشاره می کند که به این نفس اصول نیکی ها و بدی ها الهام شده است «فَالهَمَها فُجورَها و تَقوَیها» پس هر کس که اصل نیکی را در خود پرورش دهد رستگار شده است و هر کس که نفس خود را در زیر خاک و خاشاک معاصی و فجور دفن نماید، زیانکار و خسران زده است «قَد افلَحَ مَن زَکَّیها و قَدَ خابَ مَن دَسیها» همچنین در قرآن کریم از سه نوع عملکرد و یا سه مرحله وجود از مراتب نفس آدمی از سافل با عالی یاد می کند یعنی «نفس اماره بالسوء» ، «انَّ النفس لَاماره بالسوء» (یوسف/53) یعنی که نفس آدمی چه بسیار به بدی فرمان می دهد، و نیز مرحله دیگری از نفس را به مثابه قاضی و وجدان بیدار آدمی تلقی کرده و از آن به «نفس سرزنش گر» یاد می کند «ولا اُقسِم بالنفس اللّوّامَه» وسرانجام به وجود درجه ای فوق العاده عالی از تکامل روحی و نفسانی آدمی اشاره نموده و از آن به «نفس آرامش دارنده و آرام یافته» یاد می کند و جایگاه ویژه ای برای او در میان همه موجودات قائل است یعنی جایگاهی اختصاصی نزد خدای عالمیان که در آن جایگاه او از خدای خود و خدای وی از او راضی است «یا ایَّتُهاَ النَفسُ المطمئنه ارجعی الی ربّکَ راضیّهً مرضیّه» (فجر/28-27)، آری چنین است داستان نفس در قرآن کریم.
خوانندگان این سطور حتماً از ربط این مطالب به بحث افلاطون خواهند پرسید پاسخ این پرسش عنقریب روشن خواهد شد. آنگاه که مشابهت اساسی میان طرز تلقی و حتی گاه طرز بیان افلاطون و کلام وحی را شاهد باشیم. افلاطون در رساله های مختلف خود از نفس آدمی سخن می گوید در پاره ای از آنها سعی در ارائه دلایل گوناگون عقلی و یا نیمه عقلی نقلی بر اثبات اصالت نفس و وجود مستقل روحانی برای آن بپردازد. (مانند رساله فایدون که بیش از پنج دلیل بر مقصود خود اقامه می کند) و البته ارزش این دلائل از نظر فلسفی یکسان نیست برخی مبتنی بر مبانی پذیرفته شده فلسفه افلاطون مانند عقیده مُثُل و عالم ایده ها و نیز نظریه یادآوری (آنامنسیس) در باب معرفت و علم و یا پاره ای عقاید خاص راجع به خلقت ادواری اشیاء و از این قبیل مبانی است و پاره ای نیز دلایل مستقل عقلی و قابل دفاع بر اساس روانشناسی فلسفی ذهن است مانند قول به وجود معقولات نزد عقل و استدلال بر تناسب میان حال و محل و ظرف و مظروف. پاره ای از استدلالها هم علاوه بر اثبات وجود نفس به کار استدلال در جهت بقای پس از مرگ نیز می آید مانند استدلال از راه بساطت نفس

بخش5

.



:: موضوعات مرتبط: مطالب فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: افلاطون , فلسفه , فیلسوف , مرگ , ,

تعداد صفحات : 124


اگر که سن را عروس بدانیم و اندیشه را داماد این زفاف را اویی می شناسد که حافظ را بستاید (گوته)

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

RSS

Powered By
loxblog.Com