حق داري اين روزها دل تو خيلي شلوغ سرت پرشور ست گله ای نیست چندمین بار است - گمانم - یادت رفت روز میلادم دل من جان سخت است نمانده جایی دگر براي اين همراه اين همسفر غمخوار اين دل سرگشته و غمبار چشم تو ، آه از آن چشم آن کولی آن عصیانگر شهرآشوب آن چشمه جوشنده ناز آن نگاه پر راز آن افسون پياپي آن دم كه دلم را به فنا داد @ حميد رضائي
شما نمی دانید! درد دارد همه ی آن چیزها كه در بندمان كشیده است حرف دارند با فریادی خسته ولی خموش گاهی مجبور به سکوت می شویم گاهی هم فرقی نمی کند می دانید! درد دارد این زمانه بی اعتبار با دنیای وارونه خو ش خیالی هیچ وقت بر مدار مدارا نیست هرچه پاییز بیاید و باز بهار هیچ فرقی نمی کند باز همه ی آن چیزها درد دارد برزخی به خط استوا رنج می بافد مدام ما هم هی جرعه جرعه حسرت می نوشیم درد را که دیگر نمی توان نوشت می دانید! باز فراموش می شویم ....
وسوسه ات مثل معتادي رو به بهبودي تسخيرم كرده است خيالت حافظيه را قدم ميزند عطر يادت بهارنج ها را مست كرده است تو را بدون مرز دوست دارم تو را بدون تعصبي ناموسي تو را بي بغض تو را بي اندوه تو را بي طوفاني چشمهات تو را حتي همين حالا كه نيستي تو را حتي همين حالا كه نميداني چقدر جايت خاليست نگاه كن هنوز دست هام تو را مي لرزند شعرهام تو را مي رقصند نگاه كن تنها ، نگاه
ذهن اگر مریض نباشد درک این همه گل پژمرده ممکن نیست! بگو میان این همه اوراق تا خورده ی لعنتی دنبال کدام مکتوب گذشته ای؟ بگو سرمای پشت پنجره چرا این همه قدرتمند است؟ در وهم تو هزار ذبح بی دلیل انجام می شود بگو چرا این همه قربانی زیر پاهای کبود من است؟ ذبح اگر خاطره ای باشد همین دو سه کوچه پایین تر پس چرا مدام میخ طویله اش را بر در خانه ی ما می زند؟ چرا کلون در خانه ی ما فقط به ضجه صدا می دهد؟ بگو این همه انرژی، این همه تابش از جانب من و تو کجا دفن می شود؟ گورستان انرژی ما کجاست؟ تابش و انعکاس آن در پی تابشش کجا می افتد؟ چه نارواست این بی بنیادی!! چه تلخ است این لقمه ی زندگی!! مثل چرخاندن زغال قلیان،داغ مثل صدای بیمار روبه موت،ضجرآور مثل گره خوردن دو دست مرده،بی حس کاش چشم ها می فهمیدند همیشه دستشان خوانده می شود...