عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : دو شنبه 8 دی 1393
بازدید : 426
نویسنده : آوا فتوحی

 

5. خردورزی

درسروده های مهستی، برخلاف اشعاربسیاری شعرای قبل و بعد از وی، هیچ گونه اثری از مدح شاهان و دیگران دیده نمی شود. شباهت بین اندیشه خیام و مهستی حیرت انگیزاست بطوریکه خوانند نمی داند اورا اُستاد خیــّام بداند یا خیام را استاد وی. شاید هم این دو بی خبر از یگدیگر، با آموختن از خود زندگی، به نتایج واحدی رسیده و اشعار مشابهی سروده اند ـ همان چیزی که شعرا آنرا "توارد" می گویند وما چنین انطباقی را درتاریخ تحول اندیشه ی انسانی فراوان داشته ایم.  مهستی با ریاکاری سرناسازگاری دارد.

یک دست به مصحفیم ویک دست به جام

گه نزد حلالیم وگهی نزد حرام

مائیــــــم دراین گنبــــد ناپختــــــه ی خام

نه کافرمطلق نه مسلمان تمـــام

پیوسته خرابات زرندان خــــوش باد

دردامـن زهد زاهدان آتش با د

آن دلق دوصد پاره وآن صوف کبود

افتاده بزیر پای دردی کش باد

هم مستم وهم غلام سرمستانم

بیزار ززهد وبنده ی رندانم

من بنده ی آن دمم که ساقی گوید

یک جام دگربگیر ومن نتوانم [6]

و این مفهومی است که حافظ آنرا درقرن هشتم هجری می پروراند وخرقه ی زاهدان را گاهی دررهن شراب می گذارد وگاهی آنرا طعمه ی آتش می کند:

گفت وخوش گفت بروخرقه بسوزان حافظ

یارب این قلب شناسی زکه آموخته بود؟

تاریخ مان را باید بازخوانی کنیم و مرواریدهای گرانبهایی که قرن هاست در دل خود اسیر و پنهان کرده است باز یافته و آن ها را قدرشناخته و بازشناسیم.

 



:: برچسب‌ها: مهستی , گنجوی , رباعی , زندانی , فروغ , کتاب , زن , شهر آشوب , پارسی , آفاق , ادبیات , ایران , شیراز , اصناف , ,
تاریخ : سه شنبه 4 آذر 1393
بازدید : 460
نویسنده : آوا فتوحی

 

2. شهرآشوب

شهرآشوب گونه ای از شعرپارسی است که درآن از ابزار کار، مشاغل وحرفه های مختلف وانسان هائی که دررشته های گوناگون بکار مشغولند سخن بمیان آورده می شود. مهستی را باید نخستین شاعر شهرآشوب سرا و در واقع بنیان گذار شهرآشوب درادبیات فارسی شمرد. اشتباه بسیاری ازکسان که اورا عاشق پسر قصـّابی شمرده اند ناشی ازشیوه ی شهرآشوب سرائی اوست که ازکارگران وصنعتگران بسیاری (ازجمله از شاگرد قصـّاب ها) با عاشقانه ترین کلمات یاد کرده است. معین الدین محرابی درشرحی جالب که برشهرآشوب های مهستی نوشته بدرستی خاطرنشان ساخته است که "یک نفر شاعر هر قدر هم که عاشق پیشه ورند ولاابالی باشد نمی تواند درآن واحد عاشق صدها نفر از ارباب حرف واصناف مختلف یک شهرباشد

. آنچه درمورد شهرآشوب های مهستی می توان گفت این است که او به عنوان یک زن از زیبائی وعشق جاودانه ی زنانه ی خود مایه گذاشته، کار را بالاترین و والاترین شرافت آدمی شمرده  و کار و انسان های کارگر را ستوده است. او درباره ی دلبران بزار، پاره دوز، پتک زن، بافنده، حمامی، خاک بیز، نانوا، سوزن ساز، خیــّاط، کله پز، زین ساز، قصاب، صحاف، لباس شوی، میوه فروش، نجــّار، کلاه دوز، نعلبند وبسیاری از حرفه های دیگر عاشقانه سروده است.  این چیزی است که حتی امروز ادبیات نوین ما بدان چندان توجه نکرده است. مثلأ ما بسیاری از محصولات را مصرف می کنیم ولی تولید کنندگانشان را بدست فراموشی می سپاریم؛ دراتاق خود پناه می جوئیم، برتخت خود می آرامیم، اتوبوس و قطار و اتومبیل سوار می شویم، درزیر نور مهتابی مطالعه می کنیم و وسایل مختلف برقی را براه می اندازیم و هرگز به دستها و مغزهائی که همه ی اینها را ساخته است فکر نمی کنیم. چه زیبا بود اگر ادبیات و هنر ما با دیدی انسانی ازکارگران و اربابان حرف وصنایع، معشوق ومحبوب و شهرآشوب های زمانه می ساخت.  به گفته‌ی آقای سعید نفیسی، مهستی نام آورترین زنی است که به زبان پارسی شعر گفته است. تخصص او در سرودن رباعیات درباره‌ی پیشه‌وران و صنعتگران است. جا دارد از برخی از شهرآشوب های مهستی نمونه واریاد کنیم:

صحاف پسر که شهره ی آفاق است

چون ابروی خویشتن به عالم طاق است

با سوزن مژگان بکند شیــــــــرازه

هرسینه که ازغم دلش اوراق اســـــــت

ویا:

آن کودک نعلبنـــد داس اندردست

چون نعل براسب بست از پای نشست

زین نادره ترکه دید درعالم پست

بدری به ســــــُم اسب هلالی بربسـت

واینهم رباعی دیگری که مهستی درباره ی خـــبــّاز (نانوا) سروده است:

سهمــــــی که مرا دلبرخـــبــّـاز دهد

نه از سرکینه، از سرناز دهــــد

درچنگ غمش بمانده ام همچو خمیر

ترسم که بدست آتشم باز دهـــــد

واینهم یک شهرآشوب عالی درباره ی دلبر رخت شوی:

با ابرهمیشـــــــــــه درعتابش بینم

جوینده ی تاب آفتابــــــــــش بینم

گر مردمک دیده ی من نیست، چرا؟

هرگه که طلب کنم، درآبش بینــم

و اینهم ستایش یک زن عاشق پیشه است از پسرک تیراندازی که دراین فن مهارتی داشته است:

کاشکی انگشتوانت بودمـــــی

تا درانگشتت همی فرسودمــــی

تا هرآنگاهی که تیر انداختـی

خویشتن را کج بدو بنمودمـــــی

تا بد ندان راست کردی اومرا

بوسه ای چند ازلبش بربودمـــی [5]

مهستی درشهرآشوب های خود مرزهای دینی، طبقاتی وقومی بدور می افکند و انسان و کار شرافتمندانه انسانی را مورد ستایش قرار می دهد و بدینوسیله بعنوان ستایشگر راستین زندگی قــد علم می کند.

4. طنز گویی

مهستی درطنز بحق از متقدمین عبید زاکانی است. درطنزهای مهستی نیز مانند دیگر طنزپردازان قبل ازوی (ازجمله طنزپردازان کلاسیک عرب) کلمات بظاهر رکیک بکرات بکاررفته است. استفاده ازاین شیوه احتمالأ به علت عریانی زبان وحساس سازی وجلب توجه عامه به پیام موجود درطنز صورت پذیرفته است. آماج طنز مهستی، با سنجش معدود اشعاری که ازاو دردست ماست، بی عدالتی اجتماعی وخرافه گری مذهبی است. مهستی دررابطه با بی عدالتی مستتر در ازدواج مردان پیربا دختران جوان چنین سروده است:

شـــــــــوی زن نوجوان اگر پیربود

چون پیربود همیشه دلگیـربود

آری مثل است اینکه زنان می

درپهلوی زن تیر به از پیربود

سعدی با الهام ازاین شعراست که بعدها ضمن حکایتی درباب ششم گلستان می نویسد "زن جوان را اگر تیری درپهلو نشیند به که پیری."

درطنز ذیل مهستی قاضی شهر و روابط غیرعادلانه ی خانوادگی اورا به سخره گرفته است ـ رابطه ای که طی آ ن قاضی ناتوان ازانجام وظایف زناشوئی دختری جوان را بخاطرحفظ حیثیت شغلی نداشته اش اسیرچهاردیواری خانه کرده است:

قاضی چو زنش حامله شد زارگریست

گفتا زسر کینه که این واقعه چیســـــــــت؟

من پیرم و _____ من نمی خیزد هیــــــچ

این قحبه نه مریم است این بچه زکیست؟

این طنز نه تنها قاضی قدرقدرت را ازعرش به فرش می اندازد وبا طنزله می کند، بلکه کــّـل دستگاه فئودالی و سنت درباری که چندزنی ونهاد حرمسرا درآن نقش مسلط دارد را بطورغیرمستقیم به ریشخند می گیرد. ازفحوای شعرمعلوم است که قاضی بخاطر"حفظ آبروی خود" این راز را ازپرده برون نمی افکند. درحدود سه قرن بعد عبید زاکانی تحت تاثیر مهستی درپند سی ام "رساله صد پند" نوشت "دخترفقیهان وشیخان وقاضیان وعوانان {ماموران اجرای مالیات} مخواهید...."



:: برچسب‌ها: مهستی , گنجوی , رباعی , زندانی , فروغ , کتاب , زن , شهر آشوب , پارسی , آفاق , ادبیات , ایران , شیراز , اصناف , ,
تاریخ : چهار شنبه 8 آبان 1392
بازدید : 1108
نویسنده : آوا فتوحی

شعر "قهوه ی تلخ" از شاعر "غلامحسین جمعی" 

باز هم ، معرکه گیر دگری ، خوابم کرد !
الکلی ریخت به لیوان و شرفیابم کرد !

سر کمی گرم ، دهان مست ، ولی دیده خمار!

دلغَشَک زد به کمر دست و . . . چه بی تابم کرد !

دل دُمل گشت و ، به یک آتش سیگار پُکید *
عق زدم نشئگی و. . . داخل مردابم کرد !

آن که می گفت رهایت کنم از دود غلیظ
آتش افروخت . . . و با شیره به سردابم کرد !
الغرض ، نیمه عمرم ، به نگاری سپری
ریشه ی ریش در آورد ، و سرخابم کرد !

بعد از آن مغز علیلم ، به سرکار گذاشت !
صاحب شهرت استادی و القابم کرد !

کاش می شد ، بزنم قهوه ی تلخ دگری
تا ببینم چه کسی ، راهی مهتابم کرد !؟

• پُکید : یعنی ترکید ( در شیراز زیاد رایج است )



:: موضوعات مرتبط: شاعران سایت شعرنو , ,
:: برچسب‌ها: چمعی , شاعر , شهر , شیراز , شعرنو , ,

تعداد صفحات : 124
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 124 صفحه بعد


اگر که سن را عروس بدانیم و اندیشه را داماد این زفاف را اویی می شناسد که حافظ را بستاید (گوته)

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

RSS

Powered By
loxblog.Com