ببین چگونه باغ مژگانم خیس و خزان آلـــوده کوچــــــــهء تنهائیم را آب پاشی می کند !! من ســــــردم است و خورشید گـــــویـی دیگر از نفس افتاه قندیل غروبِ دلتنگی برسقف یخ زدهء انتظار کــوهان درد مــرا تاول تاول می آزرد خسته ام از ملالتِ تکـرارعـابران یخی آن همراهان عبوس از دیدن پر ملال آن دغل یاران بی سلام آن چشمهای مـــه گرفته این لبهای یخــی !!!
شعر " بم ،غرور خفته در آوارها " از شاعر "جواد رحیمی"
حلقه زد، جاری ، سرازیر از دوچشم اشک ، یار و همدمم از بغض و خشم لاله ها، گل های ناز کشورم در شبی رفتند خونین از برم پای ذهنم مانده در بهتی سیاه از غروب غنچه ها قبل از پگاه من چه گویم تا نمایم شمَه ای تا برآرم از دل و جان ذمَه ای « بم» تو ای افسانه ی عصر جفا ای غرور خفته در آوارها دست تقدیرت چنین بی تاب کرد ؟ قلب و جان غنچه هایت آب کرد؟ علم و تدبیری کجا تا گل کند غوره ی اشک یتیمان مل کند کاسه ی قلب تو را بندی زند بهر شادی تو لبخندی زند دیده ی گل ها پر از اشک است آب از غم و درد تو شد دل ها کباب هر کسی دست وفا دارد به پیش تا بگیرد گوشه ای از قلب ریش صبح جمعه پنجم دی ماه بود سال هشتاد دو «بم» از ما ربود دست خون آلود غول زلزله در دل مردم فکنده ولوله از چهل قدری فزون باشد هزار طعمه ی این زلزله این غول هار هر که مانده در غم دلداده ای گشته قلبش خون چنان آلاله ای یارب این تقدیر باشد یا بلا ؟ از تو یا از جهل بی فرجام ما سرزمین من تمامش یک« بم »است بهر حفظش پشت تدبیرم خم است ای بزرگان وطن ، یاری کنید فکر بکری بهر گل کاری کنید خار در چشم وطن ، تیری به تن «راحم» ، آرامش ، گرفته از سخن
شعر "طلوع زمستان" از شاعر "فردین نوری" غروب اندیشه سرد یخی است در بستر دریاچه ارمیده در دشت و آسمانی خالی از پرواز پرندگان خیال و میشکند شاخه یخ زده پاییز زیر هجوم سرد زمستان رقص اخرین خدا حافظی رنگ وحضور فصلی سفید فصل یکرنگی زمستان طلوع میکند با رفتن یلدا زمستان
زمین ما را گرفته اند کسی به دادمان نمی رسد کسی هنوز بعد از اینهمه سال نیامده توی گوششان بزند چقدر بی کسیم ما ، چه تنهاییم زمین مان آب و خاک خوبی داشت کنار خانواده خوش بودیم نبود غصه ای تا که همسایه زمین خود را به یک غریبه فروخت و آن غریبه آمد سراغ ما برای ما هفت تیر کشید وگفت اینجا از ماست نه پول میدهیم نه مهلت از این زمین باید بروید کجا؟ نمیدانم رفتیم از آن زمان تا کنون هر روز به خانه ای میهمان هستیم
شعر "دیواردلت" از شاعر "علیرضا محسنی" توبه من خندیدی زیرلب هم گفتی که چرا این همه دیوار دلت کوتاه است که به دیواردلت خوب نگری،یادگار همه رهگذران پیدا است ما کشیدیم ،به دور دل خود،برج وباروی بلند ره نیابد بدان دوست ودشمن به کمند من دراین فکر،که آیا ، دیوار دلم کوتاه است لازم است تا به خشتی بلندش کنم وبه ناگاه، دستی تکان داد به من رهگذری اوهمان بود،که میگفت به من که چرا این همه دیوار دلت کوتاه است.