وقت آنست عقل دورانديش را آن غافل آن دليل و آن برهان آن ذهن شكاك . به يكسوي انداخت . دكمه پاك كردن به دردم ميخورد گاهي كاشكي با زدن دكمه اي پاك ميگشت همه پندارم همه تدبيرم عقل جزئي نگر انديشه دست و پاگيرم
كمی جلوتر من آن طرف امروز پیاده می شوم كمی نزدیك به پنجشنبه نگهدار كسی از سایه های هر چه ناپیدا می آید از آن طرف كودكی و نزدیك پنجشنبه به راه بعد از امروز می افتد كمی نزدیك به پنجشنبه نگهدار تو همان آشناترین صدای این حدودی كه مرا میان مكث سفر به كودك ترین سایه ها می بری با دلم كه هوای باغ كرده است با دلم كه پی چند قدم شب زیر ماه می گردد و مرامی نشیند می نشینم و از یادمی روم می نشینم و دنیا را فكر می كنم آشناترین صدای این حدود پنجشنبه كنار غربت راه و مسافران چشمخیس دارم به ابتدای سفر می روم به انتهای هر چه در پیش رو می رسم گوش می كنی ؟ می خواهم از كنار همین پنجشنبه حرفی بزنم حالا كه دارم از یاد می روم دارم سكوت می شوم می خواهم آشناترین صدای این حدود تازه شوم گوش می كنی؟ پیش روی سفر بالای نزدیك پنجشنبه برف گرفته است پیش روی سفر تا نه این همه ناپیدا تنها منم كه آشناترین صدای این حدودم تنها منم كه آشناترین صدای هر حدودم حالا هر چه باران است ، در من برف می شود هر چه دریاست ، در من آبی حالا هر چه پیری است ، در من كودك هر چه ناپیدا ، در من پیدا حالا هر چه هر روز و بعد از این هر چه پیش رو منم كه از یاد می روم ، آغاز می شوم و پنجشنبه نزدیك من است جهان را همین جا نگهدار من پیاده می شوم
هر چه دل بر رخ تقدیر نوشتم غم شد هر غم بر دل دیوانه کشیدم کم شد هر چه تدبیر به تغییر قضا آوردم مثل شیر و شبه سایگیِ بی دم شد هر چه تنویر شکفت از شب مهتابی شوق آهِ محزون دلم قسمتی از ماتم شد دل سپردم به طربخانه عیشی تازه شور افسونگریش معرکه عالم شد لحن دلگش شکرستان شهودم جوشید تا متاع سفرم سیب رخ آدم شد رشک غمدیده یچشمم چو خم اندر خم گشت صد ملک اشک فشان در غم آدم خم شد .((................از این جا قافیه عوض شده)) نرسیدم که زنم بوسه به دستان سحر گرگُ میش آمد ُ افتاد هوا از نفسم یک جلو دار کشیده همه را سوی خطا (1) مرگ شیطان بزند بوسه به دار قفسم سبز شد ه سرخی دلناله ز خودآگاهی تا سلامی برسد از نفس صبح کَسم باز شد ه دیده ی تاریک تر از زهره ی دل تا که نوشیده ز شهدی که رسید از عسسم در قفا تاب و تبم شعله گر گرمی بود تا نینداخت نقابش به خیال هو سم طوق طوفان زده بر داشت زشبگردی ِآه چشمکی نرم کشیده به خروش جرسم وقت خوش باشدم آن گَه که بخواند رمزی
طلوع : خوش آن دمی که ز آغاز زندگی سبز است حضور و خلوت آدم ز اختیار فراغ نشسته است به بردار آیینه خورشید طلوع سلسله ای نو تلالویی نو را هنوز نبوده ام از هیچ و هیچ هیچم نیست... هنوز نبوده است خدمت ایام در پساپیشم کنون که جلوه ی هستی نمای خود افروخت به شکر لطف و عطایش هزار بار سپاس سپید بودم و الان که با سیاه و سپید... به اختیار ، کدامش به بند خود گیرم ؟؟ ببینم و شنوم ، حضور بستانم قدم قدم زنم و پله پله ره بگشایم نفس نفس زنم و پر کنم نفس به قفس نشان دهم ثمرات گوهر نهانی را زنم نفیر به پرده سرای سفیر دنیایی هجوم عقده ی سینه به لحظه های فراز آه .... زمان چه وحشیانه ز تیکش به تاک می بازد زمین چو فرصتی است وُرا (او را) نشانه خوش سازد به خنده و نیش و کنایه می تازد ... به به به و چه چه کمانه می سازد کنون که باغ وجودت هنوز خندان است به میوه های نارس عمرت حلاوتی باران امیر لحظه لحظه عمرت سپید و گلباران اگر غنیمت نهی.. تو روز باران را .