از پشت هفت توی خیالت دیوانه ای دل سپرده به سنگت بیا وباز بـــزن ولی آرامتر کاین بلورین زورق احساس گمگشتهء دریای توست می شکند و می میرد بر هر موج و مویت ای دیرینه عادت سنگ و شکار ای ضریح دل هزار پاره بزن لیک بـــــدان این محکوم به سنگسار دخیل بستهء ریسمان سنگ توست چشم سکوت طوفانی شده تن تردش پُرشِکن معجزه ای کن ای آبگــیر که ماهی در بندت ز داغ مدام فلس بر سر می کوبد و دُم به دام
تو را دوست دارم ای یار در تماشای آئینه کنار پنجره وقتی به کوچه خیره می شوی . تورا دوست دارم ای یار وقتی بدیدارت می آیم هزار حرف ناگفته به لبخند داری . تو را دوست دارم ای یار وقتی صدایت می زنم به لبخند، نه را گم می کنی . آئینه ات با کوچه گفته این را بیا به تماشای شب برویم لبخندت ماه را بیدارخواهد کرد