مهم نیست آدم به چه زبانی می نویسد. تمام زبان ها خارجی هستند، غیر قابل فهم اند. هر کلمه به محض آنکه بر زبان آید، به دوردست می گریزد، به جایی که دست کسی یا چیزی به آن نرسد. مهم نیست که چقدر آشنا باشد. هیچکس نمی تواند بخواند. هیچکس نمی داند برق چیست و حتی کمتر میفهمدش، وقتی که باز می تابد بر فلز صیقل خورده یک چاقو. حالا شب دریایی به نظر می رسد. ما در آن دریا پارو می زنیم، در جهت هایی مخالف، غرقه در سکوت.
دریکو گارسیا لورکا درخشانترین چهرهی شعر اسپانیا و در همان حال یکی از نامدارترین شاعران جهان است. شهرتی که نه تنها از شعر پرمایهی او، که از زندهگی ِ پُرشور و مرگ جنایت بارش نیز به همان اندازه آب میخورد. به سال ۱۸۹۹ در فونته واکه روس ــ دشت حاصلخیز غرناطه ــ در چندکیلومتری ِ شمال شرقی ِ شهر گرانادا به جهان آمد. در خانوادهیی که پدر، روستایی ِ مرفهی بود و مادر، زنی متشخص و درس خوانده. تا چهارسالهگی رنجور و بیمار بود، نمیتوانست راه برود و به بازیهای کودکانه رغبتی نشان نمیداد اما به شنیدن افسانهها و قصههایی که خدمتکاران وروستاییان میگفتند و ترانههایی که کولیان میخواندند شوقی عجیبداشت. این افسانهها و ترانهها را عمیقاً به خاطر میسپرد، آنها را با تخیل نیرومند خویش بازسازی میکرد و بعدها به گرتهی آنها نمایش وارههایی میساخت و در دستگاه خیمه شب بازی ِ خود که از شهر گرانادا خریده بود برای اهل خانه اجرا میکرد. عشق آتشین لورکا به هنر نمایش هرگز در او کاستی نپذیرفت و همین عشق سرشار بود که او را علیرغم عمر بسیار کوتاهش به خلق نمایشنامههای جاویدانی چون عروسی ِ خون، یرما، خانهی برناردا آلبا و زن پتیارهی پینهدوز رهنمون شد که باری شگفتانگیز از سنتهای اسپانیا و شعر پُر توش و توان لورکا را یک جا بر دوش میبرد.
لئون لوکلر،معروف به تریستان کلنسور،در سال 1874 در نزدیکی های پاریس به دنیا آمد و به سال 1966 در پاریس چشم از جهان فرو بست.شعر آزاد را به خوبی می شناخت.از وزن های سنتی فرانسه،وزن های کوتاه و دلنشینی را بیرون می کشید که رنگی از ترانه های عامیانه و قدیمی داشت.چاشنی طنز را همیشه در شعر هایش رعایت می نمود و مضمون اشعارش را از مسایل آشنای مردم سرزمینش بر می گزید.منتقدان اشعار او را به " نغمه ی لطیف نی لبکی در بوستانی دور" تشبیه کرده اند.معروف ترین دفتر شعر او "پنجاه غزل خوابیده ی هوشیار" نام دارد.
او در عین حال آهنگ سازی توانا،نقاشی چیره دست و علاقمند به ادبیات ایران بود.
اتفاقی ست روان روی مدار باور صبح این "عصر شب" و "فصل هبوط خنجر" اتفاقی ست به قطعیت"خواهد افتاد"! خط بطلان به تب حادثه ی خاکستر چشم می بندم و کافر به خودم... می گردم می شود باز پدیدار خیال آنسوتر وهمی از زاویه ی تابش باور در دل هم به اندازه ی باران یقین آخر مردی از بطن تمامیت من خواهد رُست مردی از جنس خودم؛ با هیجانی دیگر مردی از طایفه ی "غیر تمام مردم" مردی از حجم خداوند کمی کوچک تر مثل الفاظ غزل؛ پاک تر از متن سپید فکر اسطوره شدن در سر و ایمان در بر نه که شمشیر؛ خدا در کف او می چرخد می زند تیشه به اندیشه ی شمشیر آور *** چشم می بندم و یکباره زمین می لرزد صبح آغاز شده؛ وقت طلوعی بهتر...
آلبر كامو مرد خوبي بود گروه: نقد و ادبيات منبع: ماهنامه آتلانتيك
ماشين بسرعت در جاده حركت ميكرد و رفته رفته بسرعت آن افزوده ميشد و تصور ميرفت خيلي زودتر از آنكه ميبايست بمقصد ميرسيد ولي افسوس لحظه اي بعد از جاده منحرف شد و با درخت بزرگي كه كنار جاده قرار داشت روبرو گرديد و از هم متلاشي شد و با اين حادثه زندگي يك مرد نيز پايان پذيرفت.
كامو در الجزاير در سواحل درياي موسوم به سعادت بازيافته پا بعرصه وجود گذاشت او از ابتدا از شوريدگيها و اضطراباتي كه از شمال سرچشمه ميگرفت تنفر داشت و گردانندگان آنرا كه چون شياطين مطلق بهر كار و رويه اي پشت پا زده بودند كوچك و حقير ميشمرد اعتقاد فلسفي هلنيك يعني آنچه دال بر قراين و موازين و حدود ميكرد و ريشه هاي آن در قلب ادب و هنر يونان قديم نهفته بود و در نظرش معني و مفهومي نداشت زيرا كامو آموزنده ترين الوهيت نسل كهن بود كه آنرا نميسيس رب النوع اعتدال نيز ميگفتند و از انتقام و انتقامجو نفرت داشت او ميگفت:
«هيچ طرز فكري تا اين حد نميتواند از اشتباه و عصيان بر حذر باشد» و عقيده داشت كه انسانها بايد تا حدي كه برايشان امكان پذيرست از آن تبعيت كنند و اضافه ميكرد.
«من از مردماني كه فقط بخاطر يك عقيده جان ميبازند نفرت دارم آنچه برايم اهميت دارد اينست كه بخاطر آنچه دوست ميدارم زندگي بكنم و بميرم.»
آلبركامو دومين كسي بود كه در سنين جواني بدريافت جايزه بزرگ ادبي جهان يعني جايزه نوبل نائل آمد راديارد كيپ لينگ در چهل و سه سالگي و كامو آنرا در چهل و چهار سالگي گرفت.
او بنسلي تعلق داشت كه نهالش در جنجال عظيم افكار و عقايد متناقض جنگ دوم جهاني پي ريزي شده و با غرش طبلهاي آن تكامل يافته بود و هنوز بوي جنايت و بيدادگريهاي دستهاي بزرگ از تاريخ آن برميخاست. روشنفكران اروپائي كه بيش از هر كس ديگر دستخوش اين تاريخ بودند فاشيست و كمونيست و نهيليست و هواخواران ضد ملي و غيره و غيره از آب در آمدند كه در بين آنها فقط عده معدودي توانستند در سايه علم و خرد خويش از اين ورطه جان سالم بدر برند و آلبركامو يكي از آن مردان نادر است.
او متفكر بزرگي است كمه در پاكي و تماميت بيش از حد زياده روي كرده است و مانند جرج ارول حريم نيروبخش استقلال را در آغوش كشيده و آشوبي بپا كرده است كه چند قرني است دنيا شبيه آنرا بخود نديده است. و در حقيقت از هر حيث آلبركامو مرد خوبي است.
كامو از تظاهر بر تقوي و حقيقت نفرت داشت و هرگز راضي نميشد كه از پيروان اخلاقي و كمال بشمار آيد و بر اين عقيده بود كه نيروي اخلاقي در جسم او حلول نكرده است و ميگفت: «اگر در باغ عمومي بمادر بزرگم تجاوز بكنم ممكن است كسي اسم آنرا يك عمل خلاف اخلاقي بگذارد» برخلاف ميل و خواست او هواخواهان او در تمام اروپا او را وجدان عصر خود نسبت داده بودند كميته جايزه نوبل و آكادمي سوئد كه همواره در قضاوت جانب احتياط و نكته سنجي را رعايت ميكند كامو را ملحد بتمام معني قلمداد ميكند معل الوصف او را به دريافت جايزه نوبل مفتخر گردانيد هيئت داوران رأي بر آن دادند كه كامو نه تنها بزرگترين آثار ادبي جهان را خلق كرده است بلكه عرصه وجدان انساني عصر ما را با شعاع آثار جاويدان خود روشن ساخته است و براي هميشه در مستي مستغرق گردانيده است.
«با انتشار اين كتاب قطعه ابري كه براي مدت بيش از يك قرن افكار و پندار اروپا را تيره و تار ساخته بود پراكنده ميشود».
ديگر از علائم بزرگي كامو اينست كه تابحال بيش از شش جلد كتاب از جانب اشخاص مختلف درخصوص نوشته ها و عوالم و خصوصيات افكار و انديشه هاي فلسفي او بطبع رسيده است كه در بين آن «افكار و هنر كامو» از توماس هنا و كتاب معروف فيليپ تودي با نام «آلبر كامو» بيش از سايرين شخصيت ادبي و فلسفي او را توجيه ميكنند.
كامو كه خود را يك هنرمند قلمداد ميكرد تا يك فيلسوف، مشيت علمي خود را با عين احساس خود ملي كرده است كه معمولاً يك هنرمند را مقيد ميكنند توماس هلنا در مطالعه كه اخيراً از آثار كامو بعمل آورده اظهار داشت كه عمل متقابل احساس فلسفي و ادبي كامو بيشتر بخاطر عمق و ارزش سرشار نوشته هاي اوست وگرنه انجام اين مقصود براي يك فرد عادي امكان پذير نميشد.
كامو چون اكثر نويسندگان قرن بيست نخست خود را با وضع پر اضطراب و ملال انگيز دورانهاي پيشين روبرو يافت صخره بزرگي در نظر او مانع تسخير ناپذير جلوه ميكرد و با اينكه آنرا قبول داشت همواره در بند شك و ترديد عجيبي گرفتار بود. او در اجتماعي بار آمده بود كه طبيعت بخشنده و لذات جسماني بيش از حد در آن رواج داشت و بيش از بيش بيهودگي آنرا ثابت ميكرد، كاموي جوان همچنانكه در دو كتاب خود Lemvers et Lendroit و Noces عرضه ميكند خورشيد دريا دو عنصر بزرگي هستند كه بشر را بطور مصرانه بخوشبختي جاويدان دعوت ميكنند بدنهاي عريان ساحل و نفس هاي پر احساس كه هنگام رقص در فضا بهم ميآويزند و يا هر چه در پيرامون آندو قرار دارد از جمله عوالم مجهول طبيعت هستند كه نماينده زندگي مادي و تنها معطوف به حقيقت لمس شدني است او بما ميآموزد كه چگونه آنرا آنطور كه بايد و شايد درك كنيم و در عين حال ايجاز و اختصار آنرا نيز در نظر داشته باشيم كامو هنگاميكه بيش از بيست سال نداشت نوشت:
«خوشبختي با فوق خوشبختي بشر وجود خارجي ندارد... دنيا زيباست و در ماوراء آن رستگاري نيست... من نمي گويم كه انسانها بايستي بشكل حيواني در آيند ولي خوشبختي فرشتگان نيز در نظر من مفهومي ندارد»
اعتقاد تزلزل ناپذير او بحدي استوار بود كه بيمي نداشت ديگران آنرا ارزيابي كنند و يا اينكه بستيزه جوئي عليه او برخيزند در طول اين زندگي كوتاه او هرگز در قضاء غير انساني بكاوش و تحقيق نپرداخت او اعتقادات فلسفي خود را فقط در يك جمله كوتاه فشرده است «دوست دارم بدانم آيا با آنچه از جزئياتش آگاهم زندگي برايم امكان دارد يا نه و جز اين هدف ندارم.»
فيليپ تودي اظهار داشته است كه كامو مردي بود داراي يك احساس عادي با مغز يك انسان روشن فكر. احساس او هميشه تمايل معلومي به سر حد چيزهاي عادي نشان ميداد درصورتيكه مغز او با طغيان عجيب و شوريده اي به روشن كردن مراحل تاريك هنر امروز اهتمام فراوان مصروف ميداشت هنگاميكه پا بسن گذاشت وضعيت حياتي و طرز فكر مردم دگرگون شده بود سستيها و بيهودگيها و فريب ها و دروغها همراه ياس و نوميدي دامنه داري زندگي آدمهاي معمولي را فرا گرفته بود و سالهائي كه پس از آن آمدند او را چون فردي منكر وجود كه تناقضات عميقي در برداشت شكل دادند چنانكه خود او معتقد بود.
اين دنيا از لحاظ معني مانند يك تبعيدگاه پر خصمي است كه تحمل آن براي يك انسان عادي دشوار است از اينرو انديشه اي را پي ريزي كرد كه از آن زمان هاي خيلي پيش در گوشه از از وجود او كمين كرده بود چون نميتوانست با آنچه در نظر او چون اصل مسلمي جلوه ميكرد آداب و مباني اخلاق ديرينه مردم را ارزيابي كند و براساس همين شك و ترديد كه چون سمي تمام وجودش را مقهور ساخته بود انسانيت خاصي را پايه گذاري كرد كه از حيث شكل و قابليت و اصول و موازين به شيوه حياتي انسانهاي قرون قبل شباهت داشت. كامو ما را بدرون تمام جهان راهبري ميكند و معقولات و حقايق پنهان عالم هستي را بر ما آشكار ميسازد گرچه او در سكوتي آراميده است و پيوسته در نوشته هاي خود ما را بفهم عميق جزئيات تصورات و انديشه هاي خود منع ميكند و ميگويد دلايل و اثبات هواخواهان او نميتوانند نماينده و معرف افكار وي باشند وي اظهار ميداشت:
«من نقاش بيهودگيها و پوچيها نيستم... در حقيقت كار مهمي هم انجام نداده ام من فقط در پيرامون عقيده انديشيده ام كه آنرا هرگز در هر كوچه و خياباني ميتوان مشاهده كرد. گرچه من هم چون ساير اعضاء نسل خويش در آن مستغرق شده و شامل آن گرديده ام ولي در هر حال سعي كرده ام كمي از آن فاصله بگيرم تا بتوانم آنرا بحد كمال بسنجم و حدودي براي آن و منطق آن تعيين كنم.»
در اينجاست كه كامو كليدي در اختيار ما ميگذارد تا بتوانيم بوسيله آن به هسته اصلي آثار وي راه يابيم. روش وي در زمينه هنر بايد يك روش آزمايشي ناميده شود. و اين همان مشيتي است كه ژيد انتخاب كرده است. آنچه در نوشته هايش گنجانيده است وقايع يك داستان يا نمايش نيستند زيرا هدف آثار وي عموما گرد دو نقطه متفاوت دور ميزند يكي بآنچه كه گذشت زمان آن را بوجود آورده است و ديگري وسوسه هائي كمه زندگي انساني را در چنگال خود گرفته است و آن را مدت مديدي است مقهور خويشتن ساخته است. و اين مسئله را خواه از راه ادبي و فلسفي و خواه از طرق درام نويسي و تئاتر بمرحله منطقي خود سوق داده است و آنگاه در كليه آثار خود داوري را باختيار خواننده ميگذارد تا آنچه در يك لحظه بخصوص توصيف گرديده است بدست خود او حلاجي شود.
آلبركامو در هفتم ماه نوامبر 1913 در شهر موندوي الجزاير از مادري اسپانيولي بدنيا آمد. پدرش از كشاورزان الستيني بود و در نبرد مارن كشته شد او در مقدمه اولين كتاب خود در باب حوادث اين ايام مينويسد.
«فقر براي من مصيبت بزرگي نبود چون هميشه ابعاد ظلمت و نور زمان در مورد من تعادل خود را حفظ كرده است... و من توانسته ام از شرائط اطراف حداكثر استفاده را ببرم.
شايد براي اينكه بتوانم لاقيدي ناچيزي را كه مرتكب شده بودم جبران كنم مرا در مكاني مابين فقر و خورشيد جاي داده بودند فقر باعث شد كه به حقيقتي بزرگ واقف شوم و آن اينكه آنچه از مقابل چشمان ما ميگذرد همه از لذات، خوشيها تشكيل نيافته است و خورشيد بمن آموخت كه تاريخ نميتواند قدرت مطلق باشد.» كامو همواره بگزيده هاي خود وفادار مانده است در نوشته هاي او خصوصيت «من» Ego آزادي مجعول، اراده با تكامل جبري «كل» تصادم ميكند. اسپانيا زادگاه مادري او محسوب ميشد و جنگهاي داخلي آن تا حدي او را مدتي مشغول داشته است تا اينكه بالاخره در سال 1952 از يونسكو استعفا كرد و به عمليات ديكتاتوري فرانكو شديداً اعتراض كرد.
آموزگاري با كوشش زياد امتياز تحصيل رايگان را در دبيرستان براي كامو كسب كرد و او تحصيلات دانشگاهي را نيز با اشتغال بكارهاي مختلفي باتمام رسانيد. از جمله مشاغلي كه او عهده دار آن بود مهر زدن به پروانه ها، تصدي نظارت فشار بارومتر، يا فروختن قطعات يدكي اتومبيل و بالاخره استخدام نزد دلال كشتي را بايد نام برد روزنامه نگاري او را متوجه كار تئاتر كرد و او بمنظور ايفاي رلهاي كوچك به تاتري تقاضاي كار داد و خوشبختانه مورد قبول واقع شد تا اينكه بالاخره با تروپ سياري بشهرهاي الجزاير مسافرت كرد و در آثار كلاسيك درام فرانسه شركت جست. با استفاده از تجارب و اطلاعاتي كه در عرض اين مدت اندوخته بود شخصاً تروپي تشكيل داد و براي نخستين بار نمايش معروف برادران كارامازوف و پرومتيوس شيللر را روي صحنه آورد. و چندي از اين نگذشته بود كه او چهار نمايشنامه بوجود آورد و آثار متعددي از نويسندگان چون لوپدوگا و كلدرون و ويليام فالكنر را بفرانسه ترجمه و آماده بازي روي صحنه كرد ترجمه اي كه او از اثر معروف فالكنر بنام «سوگواري براي راهبه» كرده بود تعداد سيصد سانس در تئاترهاي پاريس بازي شد.
تمام نمايشنامه هاي وي در پاريس اجراء شده است و فقط يكي از آنها با موفقيت زيادي روبرو گرديده است و آن «كاليگولا» است منتقدان بر آنند كه نمايشنامه هاي كامو بحد زيادي با مسائل رواني آميخته است و ايفاي آنها در صحنه تئاتر با مشكلات فراواني روبرو ميگردد.
كامو هنگاميكه در دانشگاه بتحصيل اشتغال داشت بمرض سل دچار شد ولي دامن تحصيل را رها نساخت و دكترا گرفت و پايان نامه خود را نيز در باب «مسيحيت و اعتقادات هلنيك» Hellenice and Christlanlty بپايان رسانيد. اولين كتاب او ره آورد سفر ايتاليا و استراليا و چكوسلواكي بود و متعاقب اين كتاب اثر معروف وي Noces بچاپ رسيد كه عبارت از مقالاتي بود كه قبلاً در خصوص جهان مديترانه تحرير كرده بود در آغاز جنگ كامو سرگرم ترغيب و تهييج روزنامه نگاران الجزاير بود تا حدي كه امكان داشت از حقوق اعراب حمايت كنند، او در سال 1940 بپاريس رفت و بلافاصله روزنامه Combat را كه از انتشارات محافل زير زميني بود تأسيس كرد و اندكي نگذشت كه همين روزنامه ارگان رسمي نهضت مقاومت گرديد. در فاصله اين مدت گاليمارد Gallimard دو كتاب او را باسامي «غريبه» و افسانه سيزيف بچاپ رسانيد كه هر يك بنوبه خود شهرت وي را بيش از پيش افزود. اين آثار بهمراه كاليگولا و نمايشنامه ديگري بنام «سوء تفاهم» كه بترتيب در سال هاي 1938-1942 نوشته شده بود مراحلي را در زندگي كامو عرضه ميكند. كه ممكن است دوران كشف و تسخير پوچي و بيهودگي نام نهاده شود و يا حد كمال كامو را نشان دهد.
تحليلي كه كامو از پوچي ميكند بآساني مورد قبول يك آدم عادي در زندگي روز مره واقع نميشود بلكه با گذشت زمان يك روز وقتي با «يعني چه» مواجه ميشود از خودش ميپرسد كه «آيا زندگي معني اي در بر دارد يا نه و منظور از اين تكاپو و سير زمان چيست» انسان خود را غفلتا در بن بست مشاهده ميكند و در يك لحظه پنهاني تخيلات و تصورات زمين و زمان رنگ مي بازد و انوار و تشعشعات عالم هستي به ظلمت ديگري مبدل ميگردد و شخص چون يك آدم غريبه و بي دفاع بهويت واقعي خويش پي ميبرد.
مرسالت Meursault قهرمان داستان غريبه منشي يكي از ادارات الجزاير است. مردي است كه در مقابل تمام فريادها كر، لال است براي او فقط احساس جسماني كه در يك لحظه ممكن است باو دست دهد حائز اهميت است پوچي در خون او وارد شده است ولي او از آن آگاه است مرگ مادرش و اخذ ترفيع اداري، عشق دختري كه با او هم بستر ميشود كوچكترين ارزش و مقامي در برابر ديدگان او ندارد و همينطور كه روزها سير عادي خود را طي ميكنند او با وضعيتي مواجه ميشود كه فكر ميكند عربي با چاقوي برهنه او را تهديد ميكند و بالاخره او را ميكشد وكيل مدافعش باو اطمينان ميدهد كه در صورتيكه بتواند در دادگاه احساس واقعي خود را هنگام ارتكاب بجنايت بهيئت قضات توجيه كند او را تبرئه نمايد ولي مرسالت قادر نميشود احساسي را كه در حيطه وجودش ندارد شرح دهد. اعترافات صادقانه او، او را هيولائي جلوه ميدهد و او به مرگ با گيوتين محكوم ميشود و هنگاميكه مرگ را در برابر ديدگان خود مي بيند غفلتا از چيزي آگاهي مييابد كه در گذشته برايش يك فريضه مبرهن مينموده است يعني زندگي پوچ و بيهوده است و اين نداي عظيم روحي يعني چه.
بيگانه براي اين بوجود آمده است تا به وضوح نشان دهد رفتار و رويه انساني قابل قضاوت بر طبق قوانين و موازين اخلاقي نيست فقط قتل يك عرب مرسالت را در چشم قانون مقصر نميكند او بدين دليل گناهكار ناميده ميشود كه قواعد كل و ضروري دادگاه جنائي را برسميت نمي شناسد و بهمين دليل تمام انسان ها مشمول اين نظر شده گناهكار محسوب ميشوند.
تقلا براي رسيدن باوج فقط همينقدر كافي است كه در قلب انسان جاي گيرد انسان بايد سيزيف را مرد خوشبختي بشمار آورد. اين طرز بسط مطلب شالوده ايست كه كامو در حيطه طغيان متافيزيك و با حكمت نظري ميريزد و پايه هاي آن را براساس عصيان و طغيان بنا ميگذارد و ميگويد اين عصيان رشد و تكامل اخطار باطني نيست و از اميد محروم است. عصياني است كه سرنوشت خورد كننده اي را سر راه انسان قرار ميدهد و بايد كمتر تسليم همراه آن باشد.
كامو در آخرين روزهاي زندگي در آپارتماني در پاريس زندگي ميكرد او بر حسب عادت صبح ها را صرف نوشتن آثار خود ميكرد و هميشه اينكار را با وضع ايستاده و يا خوابيده انجام ميداد. و بعد از ظهر را صرف اظهار نظر در باب نويسندگان ميكرد كه سپس توسط گاليمارد بطبع ميرسيد كامو با زني پيانيست ازدواج كرده بود و از او نيز دو بچه دو قلو داشت او چون فالكنر از زندگي خصوصي خود لذت ميبرد و حاضر نبود كه كسي اسباب مزاحمت او را فراهم بياورد.
زندگی و شعر «لنگستن هیوز» شاعر سیاهپوست آمریکایی (1967-1902) *لنگستن هیوز نامی ترین شاعر سیاهپوست آمریکایی است با اعتباری جهانی، به سال 1902 در چاپلین (ایالت میسوری) به دنیا آمد و به سال 1967 در هارلم (محله سیاهپوستان نیویورک) به خاطره پیوست. *نوزده ساله بود که نخستین شعرش در مجله بحران به چاپ رسید. شعری کوتاه به نام «سیاه از رودخانه ها سخن می گوید» *زمینه اصلی آثار هیوز دانستگی نژادی است و اشعار و نوشته هایش بیشتر از هارلم، مناطق جنوب، تبعیضات نژادی، احساس غربت و در همان حال از غرور و نخوت سیاهان سخن می گوید؛ اما اصیل ترین کوشش وی از میان بردن تعمیم های نادرست و برداشت های قالبی مربوط به سیاهان بود که نخست از سفیدپوستان نشأت می گرفت و آنگاه بر زبان سیاه پوستان جاری می شد. *لنگستن هیوز سراسر زندگی پربارش را وقف خدمت به سیاهان و بیان زیر و بم زندگی آنان کرد. پیوسته به تربیت و شناساندن شاعران و نویسندگان جامعه سیاهپوستان کوشید. *در شمار برجسته ترین و صاحب نفوذترین رهبران فرهنگ سیاهان در آمریکا به شمار می آمد. در رنسانس هارلم نقش اساسی را ایفا کرد و به حق ملک الشعرای هارلم خوانده شد. هر چند بسیارند کسانی که او را ملک الشعرای سیاهان می شناسند. *لنگستن هیوز تحصیلاتش را در دانشگاه پنسیلوانیا، جایی که اولین رمانش «بی خنده نه» را نوشت پی گرفت. 12 مجموعه از اشعارش در زمان حیاتش به چاپ رسید. مشهورترین کتاب او «پلنگ سیاه و تازیانه» است که جوایز بسیاری را نصیب او کرد. «برگرفته از کتاب «همچون کوچه ئی بی انتها- ترجمه و تألیف احمد شاملو»، این مقدمه عیناً در کتاب «عاشقانه هایی برای عشق، صلح و آزادی» گزیده و ترجمه فریده حسن زاده نیز چاپ شده است»
موسی مندلسون پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بس
یار كوتاه و قوزی بد شكل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد كه دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت. موسی در كمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیكل از شكل افتاده او منزجر بود. زمانی كه قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده كند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساری پرسید : - آیا می دانید كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟ دختر در حالی كه هنوز به كف اتاق نگاه می كرد گفت : - بله، شما چه عقیده ای دارید؟ - من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامی كه من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت: «همسر تو گوژپشت خواهد بود» درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم: «اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا كن» فرمتژه سرش را بلند كرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید. او سال های سال همسر فداكار موسی مندلسون بود.
اگر غمی هست بگذار باران باشد و این باران را بگذار تا غم تلخی باشد از سر ِ غمخواری. و این جنگلهای سرسبز در این جای ...در آرزوی آن باشند که مگر من ناگزیر به برخاستن شوم تا درون من بیدار شوند. من اما جاودانه بخواهم خفت زیرا اکنون که من این چنین در تپههای کبودی که برفراز سرم خفتهاند بسان درختی ریشهها بازگستردهام، دیگر مرگ در کجاست؟ اگرچه من از دیرباز مردهام این زمینی که چنین تنگ در آغوشم میفشرَد صدای دم زدنم را همچنان بخواهد شنید.
بتهوون در بن سوغاتی هایی که به نوعی به بتهوون مربوط می شوند بیشتر از دیگر سوغاتی ها طرفدار دارند. از ارج و احترامی که به بتهوون گذاشته می شود آن هم بیشتر از طرف گردشگران چینی و ژاپنی استفاده هایی هم برای اهالی بن به بار می آورد. جهانگرد ها از همه جای دنیا به بن می آیند یکی از اهداف آنان جستجوی نشانه هایی از بتهوون است.آنان می توانند در بن این هدف را به خوبی دنبال کنند، زیرا نشانه های حضور این موسیقیدان در تمام نقاط شهر پراکنده است روی چترها، شیرینی ها، کمربند ها و... تصویر این فرزند مشهور شهر بن نمایان است بتهوون در سال ۱۷۷۰ در شهر بن به دنیا آمد در سال ۱۷۹۲به شهر وین در اتریش مهاجرت کرد و در سال ۱۸۲۷ و در آنجا درگذشت. مجسمه بتهوون در میدان مونستر از سال ۱۸۴۵ نماد شهر بن شده است. سالانه حدود ۵۰۰ هزار توریست و تاجر از شهر بن دیدن می کنند. بتهوون در کنار موزه های بزرگ شهر مانند تالار هنر کشور موزه هنر و خانه تاریخ آلمان یکی از مهمترین دیدنی های شهر است بسیاری از شرکت کنندگان کنگره ها در اوقات فراغت خود به دنبال دیدن نشانه های این آهنگساز معروف هستند. رویدادهایی مثل جشن سالانه بتهوون (۲۴آگوست تا ۲۳ سپتامبر۲۰۰۷) دوستداران موزیک را از همه جای دنیا به شهر بن جذب می کنند. کارمندان دفاتر توریستی بن می گویند؛ سوغاتی های بتهوون نسبت به سوغاتی های دیگر بهتر به فروش می رسند. در حدود ۸۰۰ نوع مختلف از یادگاری های بتهوون در خانه ای که بتهوون در آن متولد شده و هم اکنون موزه ای در آنجا دایر شده است وجود دارد. سالانه تقریباً ۱۰۰ هزار نفر به دیدن این موزه می روند این موزه کانون نشانه های حضور بتهوون در شهر بن است. در اتاق های این خانه بیشترین آثار مربوط به این موزیسین مشهور جای گرفته است.کسانی که می خواهند از خانه تولد بتهوون یادگاری ای همراه ببرند امکان انتخاب بزرگی دارند دستمال کاغذی سفره / جاسیگاری/لیوان /نامه باز کن/جای نگه داری کارت های ویزیت و بشقاب های روی. در واقع برای هر موقعیتی یک سوغاتی وجود دارد، از تی شرت و کمربند گرفته تا کراوات تا چتر و همچنین روی فنجان های قهوه و شکلات های موتزارت تصویر این آهنگساز مشاهده می شود. مجسمه های گچی نیم تنه بتهوون در ۲۰ نوع مختلف در اندازه های بین ۵ تا ۵۵ سانتیمتر وجود دارد که بخش ویژه ای را برای خود تشکیل داده است، ارزان ترین آنها ۵ یورو و گران ترین آنها هزار یورو قیمت دارد. با وجود تمامی این ایده های پر از فانتزی بیشترین فروش را دیسک های موسیقی دارند ولی خوب این دیسک ها هم نباید زیاد معمولی باشند یک کلکسیون دیسک بسیار جالب از کارهای او که از طرف همین موزه تهیه و تنظیم شده است در آنجا عرضه می شوند که بلندی های صدا و پخش آن در هنگام اجرا تغییر پیدا می کند به طوری که شنونده کاهش اندک اندک شنوایی بتهوون را متوجه می شود. علاوه بر این دیسکی وجود دارد که به وسیله آن می توان در آخرین خانه محل زندگی بتهوون در بن گشت و گذار مجازی کرد.
زبیگنف پرایزنر (Zbigniew Preisner) در 29 مارس 1955 در لهستان بدنیا آمد. شاید مهمترین عامل شهرت وی ساخت موسیقی فیلم برای کارگردان شهیر دنیای سینما کیشلوفسکی بود که توانست وی را به دنیا معرفی نماید، هر چند موسیقی جادویی ساخته شده توسط پرایزنر به قدری زیبا بود که یکی از عوامل بسیار تأثیر گذار بر آثاری چون سه گانه های کیشلوفسکی و دیگر آثار این فیلمساز فقید به حساب می آید. نکاتی در زمینه زندگی و فعالیتهای این آهنگساز پرایزنر تحصیلاتش را در زمینه فلسفه و تاریخ در دانشگاه کراکف لهستان به پایان رساند و هیچگاه بصورت رسمی تحت آموزش موسیقی قرار نگرفت وی بصورت خود آموز آهنگسازی را از طریق گوش دادن به موسیقی و تنظیم قطعات از روی آثار ضبط شده فراگرفت. سبک و شیوه آهنگسازی وی را می توان نئو رومانتیسیسم دانست؛ پاگانینی و سیبلیوس از جمله کسانی بودند که بر وی تأثیر بسیاری داشتند. بیشترین شهرت وی برای ساخت موسیقی متن فیلم سه گانه های کیشلوفسکی بود؛ یک سه گانه که بر اساس رنگ های پرچم فرانسه و با استفاده از شعار انقلاب فرانسه آزادی، برابری، برادری بود و در 1993 تا 1994 به نامهای آبی، سفید، قرمز به تصویر در آمد. بعد از همکاری با کیشلوفسکی، پرایزنر با بستن قراردادی با فرانسیس فورد کاپولا بعنوان تهیه کننده متعهد شد تا موسیقی برای فیلم کارگردانی از لهستان بسازد. وی با کارگردانهای دیگری نیز فعالیت داشته که ساخته هایش در جشنواره های مختلف توانسته است جوایزی را بخود اختصاص دهد همچون جایزه جشنواره فیلم سزار فرانسه در سال 1994 برای فیلم Three Colors: Redو دریافت همین جایزه برای ساخت موسیقی فیلم Élisa در سال 1996. جایزه نقره ای جشنواره فیلم برلین برای فیلم The Island on Bird Street در سال 1997. در سال 1998 همکاری وی در مجموعه Requiem for My Friend بزرگترین قدم و اثر هنری در زندگی پرایزنر بود و این کار برخلاف دیگر آثارش در زمینه موسیقی فیلم نبود. بار دیگر همکاری وی با کیشلوفسکی یکی از ارزشمندترین آثاری را بوجود آورد که بعد از مرگ این کارگردان این کار بعنوان یادبودی گرانبها از وی می باشد؛ ساخت موسیقی بر روی اشعار کریستف پیسویچ شاعر لهستانی و برنده جایزه نوبل که توسط کیشلوفسکی کارگردانی شده بود. از دیگر فعالیتهای وی می توان به ساخت موسیقی متن سریال 26 قسمتی People's Century ساخته شده توسط تلویزیون بی بی سی انگلیس و پی بی اس آمریکا اشاره کرد. همکاری با کارگردان در سال 2003 و در فیلم It's All About Love؛ وی در سال 2006 و در آلبوم On An Island با گیتاریست شهیر گروه پینک فلویدکه در زمینه تنظیم و ارکستراسیون قطعات نیز همکاری داشت. سکوت، شب و رؤیاها یکی دیگر از طرحهای بزرگ پرایزنر در زمینه ارکسترال و کر است که بر اساس متن و نوشته های کتابی با عنوان Job می باشد. این اثر ارزشمند با خوانندگی مادر دئوس، ترزا سالگوئیرو و توماس کالی در سال 2007 منتشر شد. وی همچنین در سال 2006 در قسمت فیلم کوتاه جشنواره کن به داوری پرداخت؛ اما از نکات جالب همکاری کیشلوفسکی و پرایزنر خلق آهنگساز خیالی با عنوان «وان دن بودنمایر» بود که در سه گانه این آهنگساز آلمانی قرن 18 و البته خیالی وجود دارد! درزمینه فیلمنامه زندگی دو گانه ورونیک به توضیحات جالبی در زمینه وان دن بودنمایر بر می خوریم به اینصورت که در حدود یک سال نامه ای از انتشارات دانشگاه اکسفورد برای کیشلوفسکی ارسال شده بود به این شرح که این دانشگاه مشغول ویرایش مجدد فرهنگ نامه موسیقیش می باشد و اطلاعاتی در زمینه این آهنگساز قرن 18 که آهنگهایش در موسیقی فیلمهای وی چون ده فرمان،- زندگی دوگانه ورونیک و سه رنگ (قرمز، آبی، سفید) نقش داشته است ارسال نماید! کیشلوفسکی نیز در جواب بیان می دارد که این فرد شخصیت خیالی است که وی و آهنگسازش (پرایزنر) خلق کرده اند که در مقابل، دانشگاه آکسفورد با پافشاری و عدم باور این حرف خواستار اطلاعات مورد قبول در این زمینه شدند که بار دیگر کیشلوفسکی اذعان داشت که موسیقی فیلم مذکور ساخته پرایزنر آهنگساز خود آموخته ای از لهستان می باشد! از این آهنگساز آثار متعددی منتشر شده است که اجرای 10 قطعه آسان برای پیانو (تکنوازی) را به علاقه مندان به نوازندگی پیانو برای آشنایی با این آهنگساز توصیه می کنیم.
لودویگ وان بتهوون در ۱۷ دسامبر سال ۱۷۷۰ در شهر بن آلمان دیده به جهان گشود. وی به عنوان بزرگترین موسیقیدان تاریخ در دوران کلاسیک و آغاز دوره رومانتیک بشمار می رود. پدرش «یوهان وان بتهوون» اهل هلند (فلاندر آن زمان) بود و مادرش «ماگدالِنا کِوِریچ وان بتهوون» تبار اسلاو داشت.
خانواده او در اصل بلژیکی بودند. پدرش نوازنده دربار بن بود که علاقه دیوانهواری به مشروب داشت. او یک خواننده و آهنگساز لاابالی بود که همیشه تلاش می کرد از راههای آسان، هزینه زندگی خانواده اش را تامین کند ؛ از مادر بتهوون همیشه به عنوان بانویی مهربان و خوشقلب یاد میشود. بتهوون نیز از مادرش به عنوان بهترین دوست خود یاد میکرد.
خانواده بتهوون هفت فرزند داشتند که تنها ۳ پسر از آنها زنده ماند و لودویگ پسر ارشد خانواده بود. لودویگ در شرایطی به دنیا آمد که والدینش داغدار مرگ برادرش «لودوینگ ماریا» بودند و این غم تا پایان عمر بر زندگی بتهوون سایه افکند. او به سرعت دریافت که پدر ، غمگین مرگ برادر است و کوچکترین شیطنتی از جانب وی خشم پدر را برمی انگیزد. مادرش پیوسته داستان هایی از پدر بزرگش «کپل میستر» روایت می کرد ، تا پندارهای مثبت از یک مرد را در ذهن کودکش پدید آورده و جدیت و خشم بی مورد پدر را در سایه آنها پنهان کند و در نهایت، پدر بزرگ به الگوی زندگی لودویگ تبدیل شد. نخستین آموزش های موسیقی او در سن ۵ سالگی آغاز شد. اولین معلم موسیقی بتهوون پدرش بود. یوهان وان بتهوون اعتقاد داشت که به سرعت می تواند این کودک را به عنوان پدیده دنیای موسیقی به جهان معرفی کند. به همین خاطر آموزش پیانو را از سنین خردسالی آغاز کرد. بتهوون در همان اوایل کودکی به موسیقی علاقه نشان داد و پدرش روز و شب به تعلیم وی همت گماشت. این آموزش حتی پس از تمرینهای روزانه یا بازگشت از نوازندگی در سالنهای موسیقی ادامه داشت. بدون شک، این کودک استعداد خدادادی داشت و پدرش آرزوی پرورش موزارت دیگری از وی را در سر میپروراند. بعد از آن، بتهوون تحت آموزش «کریستین گوتلوب نیفه» قرار گرفت. نیفه پیبرد که بتهوون تا چه حد در موسیقی با استعداد است. بنابراین علاوه بر آموختن موسیقی، بتهوون را با آثار فلاسفه کهن و نوین آشنا کرد. همچنین بتهوون تحت حمایت مالی شاهزاده اِلِکتور (همان درباری که پدرش در آن کار میکرد)، قرار گرفت. بتهوون در سال۱۷۸۲ و در سن ۱۲سالگی نخستین اثر خود را نوشت. این اثر، ۹واریاسیون در گام سیمینور برای پیانو بود که بر روی مارشی از «ارنست کریستون درسلر» نوشته شدهبود. نیفه در سال۱۷۸۳ یعنی یک سال بعد مجلهای با عنوان «مجله موسیقی» منتشر نمود و درباره دانشآموز خود نوشت : ‹‹ اگر او به همین منوال پیش برود، بدون شک موزارت جدیدی خواهد شد››. در ژوئن۱۷۸۴ و به سفارش نیفه، لودویک در حالی که تنها ۱۴سال داشت، به عنوان نوازنده ارگ در دربار «مارکسیمیلیان فرانز» عضو هیئت گزینش شهر کوگولن منصوب شد. این شغل به او این توان را داد که با محافل دیگری علاوه بر محفل خانوادگی و دوستان آشنا شود؛ او با افرادی آشنا شد که تا آخر عمر به عنوان دوست در کنار وی بودند که از جمله آنها میتوان به خانواده «رییس»، «فان برونینگ»، «چارمینگ الهئونور»، «کارل آمندا» که یک نوازندهی ویولون بود و دکتر «فرانز گرهارد وگلر» اشاره کرد. پرنس ماکسمیلیان فرانز از استعداد بتهوون با خبر بود. از این رو، در سال۱۷۸۷ او را به وین فرستاد تا با موزارت دیدار کرده و مراتب موسیقی خود را افزایش دهد. از وین به عنوان شهری یاد میشود که مهد فرهنگ و موسیقی بود. اسناد و مدارک روشنی دربارهی دیدار موزارت و بتهوون وجود ندارد ولی در برخی اسناد آمده است که موزارت گفته است: «نام او را فراموش نکنید. به زودی این نام بر سر زبانها جاری خواهد شد.» وقتی بتهوون در وین بود، نامهای به دست او رسید و از وی خواستهشد به بن برگردد، چرا که مادرش در حال مرگ بود. او در سن ۱۷ سالگی ( ۱۷ ژوئیه ۱۷۸۷) مادر خود را از دست داد و با درآمد اندکی که از دربار میگرفت، مسئولیت دو برادر کوچکترش را برعهده داشت. وی در سال ۱۷۹۲ به وین نقل مکان کرد و تحت آموزش «ژوزف هایدن» قرار گرفت. ولی هایدن پیر در آن زمان در اوج شهرت بود و زمان بسیار کمی را میتوانست صرف بتهوون بکند. به همین دلیل، بتهوون را به دوستش یوهان آلبرشتبرگر معرفی کرد. از سال ۱۷۹۴ بتهوون به صورت جدی و با علاقه شدید، نوازندگی پیانو و آهنگسازی را شروع کرد و به سرعت، به عنوان نوازنده چیره دست پیانو و نیز کمکم به عنوان آهنگسازی توانا، سرشناس شد. بتهوون بالاخره شیوه زندگی خود را انتخاب کرد و تا پایان عمر به همین شیوه ادامه داد : به جای کار برای کلیسا یا دربار (کاری که اکثر موسیقیدانان پیش از او میکردند)، به کار آزاد پرداخت و خرج زندگی خود را از برگزاری اجراهای عمومی و فروش آثار و نیز دستمزدی که عدهای از اشراف بدلیل توانایی هایش به او میدادند، تأمین میکرد. زندگی او به عنوان موسیقیدان به سه دوره «آغازی»، «میانی» و «پایانی» تقسیم میشود :
دوره آغازی در دوره آغازی (که تقریباً از سال ۱۸۰۲ آغاز میشود)، کارهای بتهوون تحت تأثیر هایدن و موتزارت بود، و به تدریج دید وسیعتری در کارهایش پیدا کرد. بعضی از آثار مهم وی در دوران آغازی : سنفونیهای شماره ۱ و ۲، شش کوارتت زهی، دو کنسرتو پیانو، دوازده سونات پیانو (شامل سوناتهای مشهور پاتِتیک و مهتاب).
دوره میانی دوران میانی کمی بعد از بحران روحی بتهوون به علت کری آغاز شد. آثار بسیار برجستهای که درون مایه اکثر آنها شجاعت، نبرد و ستیز است در این دوران شکل گرفتند. این آثار بزرگترین و مشهورترین آثار موسیقی کلاسیک را شامل میشود. آثار دوره میانی : شش سنفونی (شمارههای ۳ تا ۸)، سه کنسرتو پیانو (شمارههای ۳ تا ۵) و تنها کنسرتوی ویولن، پنج کوارتت زهی (شمارههای ۷ تا ۱۱)، هفت سونات پیانو (شمارههای ۱۳ تا ۱۹) شامل سوناتهای والدشتاین و آپاسیوناتا، و تنها اپرای بتهوون «فیدلیو».
دوره پایانی دوره پایانی فعالیتهای بتهوون در سال ۱۸۱۶ آغاز شد. آثار دوران پایانی بسیار قابل ستایش اند و آنها را میتوان عمیقاً متفکرانه و تا حد زیادی، بیانگر سیمای شخصی بتهوون توصیف کرد. همچنین بیشترین ساختار شکنیهای بتهوون را در آثار این دوره میتوان یافت (به طور مثال، کوارتت زهی شماره ۱۴ در دو دیِز مینور دارای ۷ موومان است، همچنین بتهوون در آخرین موومان سمفونی شماره ۹ خود از گروه کُر استفاده کرده). آثار برجسته این دوره : سونات پیانوی شماره ۲۹ هامرکلاویر، میسا سولمنیس، سمفونی شماره ۹، آخرین کواتتهای زهی (۱۲ – ۱۶) و آخرین سوناتهای پیانو (۲۰ – ۳۲). بتهوون در این زمان شنوایی خود را به طور کامل از دست داده بود. با توجه به عمق و وسعت مکاشفات هنری بتهوون، همچنین موفقیت وی در قابل درک بودن برای دامنه وسیعی از شنوندگان، هانس کلر موسیقیدان و نویسنده انگلیسی اتریشیتبار، بتهوون را اینچنین توصیف میکند : «برترین ذهن در کل بشریت».
شخصیت بتهوون بیشتر اوقات با خویشاوندان و بقیه مردم درگیر بود و با آنان به تلخی برخورد میکرد. شخصیت بسیار مرموز او برای اطرافیانش به مانند یک راز باقی ماند. لباسهایش همیشه کثیف بود و در آپارتمانهای بسیار به هم ریخته زندگی میکرد. طی ۳۵ سال زندگی در وین، حدود چهل بار مکان زندگیاش را تغییر داد. در معامله با ناشرانش همیشه بیدقت بود و اکثر اوقات مشکل مالی داشت. بتهوون پس از مرگ برادرش گاسپار، مدت ۵ سال بر سر حضانت برادر زادهاش کارل با بیوه گاسپار نزاع قانونی تلخی داشت. سرانجام بتهوون در این نزاع پیروز شد. ولی این پیروزی برای کارل فاجعه بود؛ زندگی با یک کر، مرد بی زن و غیر عادی در بهترین شکل اش هم وحشتناک بود. سرانجام کارل اقدام به خودکشی کرد (البته خودکشی کارل منجر به مرگ نشد) و بتهوون که سلامتیاش حالا کمتر شده بود، زیر بار آن خرد شد. بتهوون هیچگاه در خدمت اشراف وین نبود. وی اعتقاد داشت که هنرمندان به اندازه اشراف قابل احتراماند. در یکی از روزهای ملاقات گوته با بتهوون در سال ۱۸۱۲ چنین نقل میکنند : «روزی گوته و بتهوون در کوچههای وین در حال قدم زدن بودند. جمعی از اشراف زادگان وینی از مقابل آنها در حال عبور از همان کوچه بودند. گوته به بتهوون اشاره میکند که بهتر است به کناری بروند و به اشراف زادگان اجازه عبور دهند. بتهوون با عصبانیت میگوید که «ارزش هنرمند بیشتر از اشراف است. آنها باید کنار روند و به ما احترام بگذارند». گوته بتهوون را رها میکند و در گوشهای منتظر میماند تا اشراف زادگان عبور کنند. کلاهش را نیز به نشانه احترام بر میدارد و گردنش را خم میکند. بتهوون با همان آهنگ به راهش ادامه میدهد. اشراف زادگان با دیدن بتهوون کنار میروند و راه را برای عبور وی باز میکنند و به وی ادای احترام میکنند. بتهوون هم از میان آنها عبور میکند و فقط کلاهش را به نشانه احترام کمی با دست بالا میبرد. در انتهای دیگر کوچه منتظر گوته میشود تا پس از عبور اشراف زادهها به وی بپیوندد». بتهوون در سال ۱۸۰۹ تهدید کرد که پستی را خارج از اتریش خواهد پذیرفت، اما سه نفر از نجبا ترتیبات خاصی برای نگهداشتن وی در وین به عمل آوردند. شاهزاده کینسکی، شاهزاده لوبکوویتز، آرشیدوک رودلف برادر امپراتور و شاگرد بتهوون، داوطلب پرداخت حقوق سالانه به او شدند. تنها شرط آنها برای این قرار بیسابقه در تاریخ موسیقی این بود که بتهوون به زندگی در پایتخت اتریش ادامه دهد.
موسیقی بسیاری معتقدند موسیقی بتهوون بازتاب زندگی شخصی اوست که در اکثر اوقات تجسمی از نبرد و نزاع همراه با پیروزی است. مصداق این توصیف را میتوان در اکثر شاهکارهای بتهوون که بعد از یک دشواری سخت در زندگیاش پدید آمدند، یافت. بتهوون در سال ۱۸۰۲ در هایلیگنشتاد (روستایی خارج از وین) وصیت نامهای خطاب به دو برادرش نوشته که به وصیتنامه هایلیگنشتاد معروف است. پس از واقعه هایلیگنشتاد و غلبه بر یأس اش از ۱۸۰۳ تا ۱۸۰۴ سمفونی عظیم شماره ۳ خود به نام«اروئیکا» را که نقطه تحول در تاریخ موسیقی است، تصنیف کرد. طی مبارزه چند سالهاش برای قیمومیت کارل، بتهوون کمتر آهنگ ساخت و وینیها شروع به زمزمه کردند که کار او تمام است. بتهوون شایعات را شنید و گفت : «کمی صبر کنید، بزودی چیزی متفاوت خواهید فهمید» و اینطور شد. بعد از ۱۸۱۸ مسائل داخلی بتهوون مانع از انفجار خلاقیت او نشد و بعضی از بزرگترین آثارش : میسا سولمنیس، سمفونی شماره ۹، آخرین سوناتهای پیانو و آخرین کوارتتهای زهی را به وجود آورد. او از سال ۱۸۰۰ به ناشنوایی تدریجی خود پی برد. برای یک آهنگساز و نوازنده هیج اتفاقی نمیتواند ناگوارتر از ناشنوایی باشد، اما حتی آن هم نتوانست مانعی جدی برای بتهوون باشد. آخرین کارهای او شگفتی خاصی دارند، و مملو از معانی مرموز و ناشناخته هستند. بتهوون را بزرگترین هنرمند تاریخ موسیقی و پیانو می دانند.
مرگ بتهوون از سلامت کمی برخوردار بود، مخصوصاً بعد از سن ۲۰ سالگی، زمانی که درد در ناحیه شکم او را آزار می داد. اما وی علاوه بر این مشکلات جسمی، درگیر چندین مشکل روحی نیز بود، که ناکامی در یک سری روابط عشقی از جمله آنها می باشد. در سال ۱۸۲۶ سلامت وی به شدت به خطر افتاد، تا اینکه یک سال بعد در ۲۶ مارس ۱۸۲۷ از دنیا رفت. در آن زمان تصور میشد مرگش به دلیل مرض کبد بودهاست، اما تحقیقات اخیر بر اساس دستهای از موهای بتهوون که پس از مرگش باقی مانده، نشان میدهد که مسمومیت سرب باعث بیماری و مرگ نابهنگام وی بوده است (مقدار سرب خون بتهوون ۱۰۰ برابر بیشتر از مقدار سرب در خون یک فرد سالم بود). از بتهوون تنها نامه ای برجای مانده که هنوز مخاطبی برای آن یافت نشده است؛ نامه ای که روزی یکی از لطیف ترین هنرمندان دنیا برای محبوبش نگاشت و هرگز به مقصد نرسید .در میان آثار شناخته شده وی میتوان از سمفونی نهم، سمفونی پنجم، سمفونی سوم، سونات پیانو پاتتیک، مهتاب و هامرکلاویر، اپرای فیدلیو و میسا سولمنیس نام برد.
داستان دیدار بتهوون و لیست هر چند بتهوون در اواخر عمر، قدرت شنوایی خود را تقریباً بطور کامل از دست داده بود، اما پس از آنکه در سیزدهم آوریل سال ۱۸۲۳فرانتس لیست (Franz Liszt) کنسرت بسیار جذابی با پیانو اجرا کرد، بتهوون ۵۳ ساله که در آن زمان در محل کنسرت حضور داشت، بر پیشانی این نوجوان ۱۲ ساله بوسه ای زد و از نوازندگی فوق العاده او تشکر کرد. در تایید علاقه بتهوون به نوازندگی لیست، ایلکا هورویتز بارنی (Ilka Horovitz-Barnay) از نوازنده های توانای پیانو می گوید : « بهترین خاطره ای که من از لیست دارم، مربوط می شود به هنگامی که او راجع به اولین دیدارش با بتهوون صحبت کرد». وی اینگونه بیان می دارد : « یازده ساله بودم که معلم پیانوی من آقای چرنی (Czrny) مرا به بتهوون معرفی کرد. چرنی قبلاً بارها راجع به من با بتهوون صحبت کرده بود و علاقمند بود که مرا به او معرفی کند تا شاهد نوازندگی من باشد. اما بتهوون علاقه به تماشای نوازندگی افراد حرفه ای نداشت و اغلب از این کار سر باز می زد». بالاخره پس از پیگیری های زیاد چرنی روزی بتهوون گفت : « پس فقط برای رضایت خدا این کودک سرکش را به اینجا بیاورید». ساعت حدود ده صبح بود که ما وارد خانه محل زندگی بتهوون شدیم. من کمی دچار دست پاچگی شده بودم، اما چرنی مرا دلداری می داد و تشویق به آرامش می کرد. بتهوون پشت میز کارش در کنار پنجره نشسته بود و برای چند دقیقه به ما دو نفر با حالت عجیبی نگاه کرد. سپس خیلی سریع دو کلمه به چرنی گفت که من متوجه نشدم، اما بعد از آن چرنی فوری به من اشاره کرد که باید پشت پیانو بروم. اولین قطعه ای که زدم از یکی از شاگردان و موسیقیدانان مورد علاقه بتهوون یعنی فردیناند رایس (Ferdinand Ries) بود. پس از اتمام آن بتهوون از من پرسید : آیا می توانم یک فوگ (Fugue) از باخ بزنم. من هم با جرات تمام، فوگ باخ در دو مینور (C Minor) را انتخاب کردم. پس از اجرای این قطعه، بتهوون به من گفت: «آیا می توانی این قطعه را در گام دیگری اجرا کنی؟» من از عهده این کار بر آمدم و پس از اجرای آخرین میزان، متوجه صورت قرمز و بر افروخته و نیز چشمان متحیر بتهوون شدم که به نزدیک من آمده بود. از ترس در حال مرگ بودم که ناگهان لبخندی در صورت جدی او ظاهر شد. او مرا بغل کرد و چند باری با مهربانی دستانش را بر سر من کشاند و زیر لب اینگونه گفت : « بله او یک شیطان کوچک است». پس از آن جرات من گل کرد و با گستاخی از بتهوون پرسیدم : «آیا اجازه می دهید یکی از کارهای شما را بنوازم؟ » بتهوون با لبخندی که برلب داشت، سر خود را تکان داد و من اولین موومان از کنسرتو پیانو بتهوون در دو ماژور (C Major) را اجرا کردم. پس از آن بتهوون مرا بغل کرد و پیشانی مرا بوسید و گفت : «ادامه بده، تو یکی از خوشبخت ترین ها هستی! سرنوشت تو اینگونه خواهد بود که برای مردم شور و هیجان به ارمغان بیاوری و این بزرگترین سعادتی است که یک نفر می تواند به آن دست پیدا کند».
به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر سفر نکنی، اگر کتابی نخوانی، اگر به اصوات زندگی گوش ندهی، اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن میکنی زمانی که خودباوری را در خودت بُکشی، وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر برده عادات خود شوی، اگر همیشه از یک راه تکراری بروی اگر روزمرّگی را تغییر ندهی اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی، یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر از شور و حرارت، از احساسات سرکش، و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند … و ضربان قلبت را تندتر میکنند، دوری کنی!
و به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر هنگامی که با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگیت ورای مصلحتاندیشی بروی . . .
امروز زندگی را آغاز کن! امروز مخاطره کن! امروز کاری کن! نگذار که به آرامی بمیری! شادی را فراموش نکن…
our sins arent obvious since we had to wash ourselves cleanly ever day or perhaps to live under the rain or our lies dont chang our figures(shapes) tought we didnt remember each other even for a moment merciful god thanks
گناه
چه دلپذیراست اینکه گناهانمان پیدا نیستند وگرنه مجبور بودیم هر روز خودمان را پاک بشوییم شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم و باز دلپذیرو نیکوست اینکه دروغهایمان شکل مان را دگرگون نمی کنند چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم خدای رحیم ! تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس
باید باور کنیم تنهایی تلخترین بلای بودن نیست، چیزهای بدتری هم هست، روزهای خستهای
که در خلوت خانه پیر میشوی... و سالهایی که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است. تازه تازه پی میبریم که تنهایی تلخترین بلای بودن نیست، چیزهای بدتری هم هست: دیر آمدن! دیر آمدن!
"ماموستا شیرکو بی کس" از شاعران بزرگ کرد که به عنوان»امپراتور شعر دنیا« لقب داشت، اودر سن 71 سالگی درگذشت. شعری از ایشان که برای حلبچه سروده بود را باهم میخوانیم. یادش گرامی... ******* پس از مرگ حلبچه شكایتنامهای بلند به خدا نوشتم قبل از هر كسی پیش درختی خواندمش درخت گریست! در كنار او پرندهای پستچی گفت: اما چه كسی نامهات را میرساند؟ روی من حساب نكن من به عرش خدا نمیرسم! شباهنگام فرشتهی سیهپوشِ شعرم گفت: غم مخور من میبرمش تا كهكشان اما قول نمیدهم او تحویلش بگیرد تو خود میدانی كه خداوند بزرگ را چه كس میبیند؟ گفتم: سپاسگزارم … پرواز كن! فرشتهی الهام شكایتنامه را با خود برد و پرید… فردا كه بازگشت مسئول درجه چهارِ دفترِ خدا »عبید« نامی زیر همان شكایتنامه با زبان عربی نوشته بود: اَبله! به عربی ترجمهاش كن اینجا كسی كُردی نمیفهمد و به خدایش نمیرسانیم!