خش خش ِ پاییزی بستر پریشان می کند خواب ِ پرنیانی گنجشک ِ دل .
واگر نبود باران ِگوشه چشم ِ آسمان به مرگ ِ زمستانی می رسید بی خوابی های مکرر ِبهار ِسبز.
درخت ایستاده سر فرورفته و سبزه های رنگ باخته ی هرازگاهی ها امان ِنفس نمی شود در این وانفسای بی هم نفسی می پوکدش استوار در جنگل بی انتهای تنهایی ها کوروش نادر خانی
ای عشق همه بهانه از توست من خامشم این ترانه از توست آن بانگ بلند صبحگاهی وین زمزمه ی شبانه از توست من اندُه خویش را ندانم این گریه ی بی بهانه از توست ای آتش جان پاکبازان در خرمن من زبانه از توست افسون شده ی تو را زبان نیست ور هست همه فسانه از توست کشتی مرا چه بیم دریا ؟ توفان ز تو و کرانه از توست گر باده دهی و گرنه ، غم نیست مست از تو ، شرابخانه از توست می را چه اثر به پیش چشمت ؟ کاین مستی شادمانه از توست پیش تو چه توسنی کند عقل ؟ رام است که تازیانه از توست من می گذرم خموش و گمنام آوازه ی جاودانه از توست چون سایه مرا ز خاک برگیر
من یک تکه چوب نتراشیده ام! مرا در دستان خود بگیر ! و به من شکل بده! تو تراشنده عاشق من باش! از من ظرفی بساز؛ بسیارظریف! زائده های مرا تا می توانی بزن ! تا آن بشوم که تو می خواهی. پیاله بودای بیدار تو! و هر روز؛ مرا در دستان ملتمست بگیر ! و با عطش در من آب بنوش! غذایت را در آن بخور! وبا عشق مرا بشوی! فقط بگذار ؛ من پیاله چوبی عشق تو باشم. تا هر روز به بهانه ایی؛ همنشین لب ها تو باشم؛ و انها را عاشقانه ببوسم.
شب آرامی بود می روم در ایوان، تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا لب پاشویه نشست پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین :با خودم می گفتم زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست زندگی ، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ هیچ!!! زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت زندگی در همین اکنون است زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است، که نخواهد آمد تو نه در دیروزی، و نه در فردایی ظرف امروز، پر از بودن توست شاید این خنده که امروز، دریغش کردی آخرین فرصت همراهی با، امید است زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک به جا می ماند زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق زندگی فهم نفهمیدن هاست زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست فرصت بازی این پنجره را دریابیم در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم پرده از ساحت دل برگیریم رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند چای مادر، که مرا گرم نمود نان خواهر، که به ماهی ها داد زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست من دلم می خواهد قدر این خاطره را دریابیم
نگفته بودم ، به هیچ چیز این زمین خاکی اعتبار نیست نگفته بودم، دستی ک امروز نوازشت می کند فردا بر صورتت می کوبد تو باور نکردی
ن نوشت عکس ها عوض شدند/ لباس سیاه، سپید شد و تبریک، جای تسلیت نشَست و من، همچنان سیاه و غمگین، فکر می کنم چرا؟؟؟؟ چرا این جا آدم ها حتی هفت روز صبر نمی کنند *** به من بخندید خنده ی شما بزرگم می کند تا در هزار موج مخالف هم، خودِ حقیقی ام باشم
فلش ها را می رسم /به سایه ی ماه به تو لب بر لب درخت / و شبی پیچیده/ که لای ما تار می زد از بي جهت خواني آدم ها خروج از هم را /همیشه از آن طرف دیگر است/می بینم فکرهای بدت را / بگذار برای آسانسوری / که بالا می بر د/بالا تا ماه های جهنمی را / بکشیم بر شهر بر آدمهای کاغذی كه از لای روز نامه ها /دویده اند به خیابان /و آدمهای دیگر را /کلاهي کاغذی چیده اند براي تولدي که نزدیک است بدنیا بیاوری كلاه بردار و شیری آتش بگير که سالها پیش / فلش های وحشی / از لب آن پرت شده ام
« پرویز خایفی »آیینه باید بود هجوم آفتابی، چشم من آیینه باید بود همان درد فراقی، شرحه، شرحه سینه باید بود نماند از شاد خواران کس، نه بیداری، نه هشیاری به کام تشنه ی یاران میِ دیرینه باید بود کم از فرزانگی برگو که دامنگیر ادباری است به ساز مطربان بنشین، برآ، بوزینه باید بود غبار روزگاران، خاک در چشمان تاریخ است مبادا خاک در چشمت که خار کینه باید بود مگو از روز پایانی که شب را باز فردایی است سحرگاه غروب خسته ی آدینه باید بود زداغ تجربت ما را نه بیزاری، که بیداری هنوز آینده در راه است، چرا پارینه باید بود
1 نسیم در پرچین قدیمی سنگر گرفته و آفتاب در تپش حقارت باری زیج نشسته بازیگرانِ سبزپوش در خیمه عطوفت باغ همچون خطوط ترانه ای مبهم جاری هستند.
2
شعری زیب از خانم مینا دستغیب
سنگ می بارد چراغ کوچک سرش را می دزدد تکیه بر دیوار کوچه، سکوت را می کشد
شیراز دو قدم بیشتر نیست از خانه ، تا خواب حافظیه از حافظیه تا خانه ، تا سماع اما ، در این دو قدم ، انگار جغرافیای شعر جهان را با سایه ات قدم زده ای انگار دیوان شعر خدا را در خود ، ورق زده ای یکجا
ای فدای تو هم دل و هم جان وی نثار رهت هم این و هم آن دل فدای تو، چون تویی دلبر جان نثار تو، چون تویی جانان دل رهاندن زدست تو مشکل جان فشاندن به پای تو آسان راه وصل تو، راه پرآسیب درد عشق تو، درد بیدرمان بندگانیم جان و دل بر کف چشم بر حکم و گوش بر فرمان گر سر صلح داری، اینک دل ور سر جنگ داری، اینک جان دوش از شور عشق و جذبهٔ شوق هر طرف میشتافتم حیران آخر کار، شوق دیدارم سوی دیر مغان کشید عنان چشم بد دور، خلوتی دیدم روشن از نور حق، نه از نیران هر طرف دیدم آتشی کان شب دید در طور موسی عمران پیری آنجا به آتش افروزی به ادب گرد پیر مغبچگان
دلگير دلگيرم مرا مگذار و مگذر از غصه ميميرم مرا مگذار و مگذر با پاي از ره مانده در اين دشت تبدار اي واي ميميرم مرا مگذار و مگذر
سوگند بر چشمت که از تو تا دم مرگ دل بر نميگيرم مرا مگذار و مگذر بالله که غير از جرم عاشق بودن اي دوست بي جرم و تقصيرم مرا مگذار و مگذر با شهپر انديشه دنيا گردم اما در بند تقديرم مرا مگذار و مگذر آشفته تر ز آشفتگان روزگارم از غم به زنجيرم مرا مگذار و مگذر
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت آن طفل که چون پیر ازین قافله درماند وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت از پیش و پس قافله ی عمر میندیش گه پیشروی پی شد و گه بازپسی رفت ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت رفتی و فراموش شدی از دل دنیا چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد بیدادگری آمد و فریادرسی رفت این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت
شرم تان باد ای خداوندان قدرت بس کنید بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت بس کنید ای نگهبانان آزادی نگهداران صلح ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون سرب داغ است اینکه می بارید بر دلهای مردم سرب داغ موج خون است این که می رانید بر آن کشتی خودکامگی موج خون گر نه کورید و نه کر گر مسلسل های تان یک لحظه ساکت می شوند بشنوید و بنگرید بشنوید این وای مادرهای جان آزرده است کاندرین شبهای وحشت سوگواری می کنند بشنوید این بانگ فرزندان مادر مرده است کز ستم های شما هر گوشه زاری می کنند بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان روز و شب با خون مردم آبیاری می کنند بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر بیدادتان را بردباری میکنند دست ها از دست تان ای سنگ چشمان بر خداست گر چه می دانم آنچه بیداری ندارد خواب مرگ بی گناهان است و وجدان شماست با تمام اشک هایم باز نومیدانه خواهش می کنم بس کنید بس کنید فکر مادرهای دلواپس کنید رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید بس کنید
نگاه کن که غم درون ديده ام چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سايه ی سياه سرکشم اسير دست آفتاب می شود نگاه کن تمام هستيم خراب می شود شراره اي مرا به کام می کشد مرا به اوج می برد مرا به دام می کشد نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها ز سرزمين عطرها و نورها نشانده ای مرا کنون به زورقی ز عاجها، ز ابرها، بلورها مرا ببر اميد دلنواز من ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پرستاره می کشانی ام فراتر از ستاره می نشانی ام نگاه کن من از ستاره سوختم لبالب از ستارگان تب شدم چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل ستاره چين برکه های شب شدم
چه دور بود پيش از اين زمين ما به اين کبود غرفه هاي آسمان کنون به گوش من دوباره می رسد صدای تو صدای بال برفی فرشتگان نگاه کن که من کجا رسيده ام به کهکشان، به بيکران، به جاودان کنون که آمديم تا به اوجها مرا بشوی با شراب موجها مرا بپيچ در حرير بوسه ات مرا بخواه در شبان ديرپا مرا دگر رها مکن مرا از اين ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب به راه ما چگونه قطره قطره آب می شود صراحی ديدگان من به لای لای گرم تو لبالب از شراب خواب می شود نگاه کن تو می دمی و آفتاب می شود
زیبا ترین حرف ات را بگو شکنجه پنهان سکوت ات را آشکار کن و هراس مدار از آن که بگویند ترانهیی بیهوده میخوانید. ــ چرا که ترانهی ما ترانهی بیهودگی نیست چرا که عشق حرفی بیهوده نیست
حتا بگذارآفتاب نیز برنیاید به خاطر فردای ما اگر بر ماش منتی است؛ چرا که عشق، خود فرداست خود همیشه است بیشترین عشق جهان را به سوی تو می آورم از معبر فریادها و حماسه ها چراکه هیچ چیز در کنار من از تو عظیم تر نبوده است که قلب ات چون پروانه یی ظریف و کوچک و عاشق است
ای معشوقی که سرشار از زنانه گی هستی و به جنسیت خود غره ای به خاطر عشق ات!- ای صبور! ای پرستار! ای مومن! پیروزی تو میوه حقیقت توست
رگبارها و برف ها را توفان و آفتاب آتش بیز را به تحمل صبر شکستی باش تا میوه غرور ات برسد ای زنی که صبحانه خورشید در پیراهن تست، پیروزی عشق نصیب تو باد!
چنینام من ــ زندانیِ دیوارهای خوشآهنگِ الفاظِ بیزبان ــ.
چنینام من! تصویرم را در قابش محبوس کردهام و نامم را در شعرم و پایم را در زنجیرِ زنم و فردایم را در خویشتنِ فرزندم و دلم را در چنگِ شما...
در چنگِ همتلاشیِ با شما که خونِ گرمِتان را به سربازانِ جوخهی اعدام مینوشانید که از سرما میلرزند و نگاهِشان انجمادِ یک حماقت است.
خسته، خسته، از راهکورههای تردید میآیم. چون آینهیی از تو لبریزم. هیچ چیز مرا تسکین نمیدهد نه ساقهی بازوهایت نه چشمههای تنت.
بیتو خاموشم، شهری در شبم. تو طلوع میکنی من گرمایت را از دور میچشم و شهرِ من بیدار میشود. با غلغلهها، تردیدها، تلاشها، و غلغلهی مرددِ تلاشهایش.
دیگر هیچ چیز نمیخواهد مرا تسکین دهد. دور از تو من شهری در شبم ای آفتاب و غروبت مرا میسوزاند.
من به دنبالِ سحری سرگردان میگردم.
لبان ات به ظرافتِ شعر شهوانی ترینِ بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند که جاندارِ غارنشین از آن سود می جوید تا به صورتِ انسان در آید.
و گونه های ات با دو شیارِ مورب، که غرورِ تو را هدایت می کنند و سرنوشتِ مرا که شب را تحمل کرده ام بی آن که به انتظارِ صبح مسلح بوده باشم، و بکارتی سربلند را از روسبی خانه های داد و ستد سر به مُهر باز آورده ام.
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زنده گی نشستم!
□
و چشمان ات رازِ آتش است.
و عشق ات پیروزیِ آدمی ست هنگامی که به جنگِ تقدیر می شتابد.
و آغوش ات اندک جایی برای زستن اندک جایی برای مردن و گریزِ از شهر که با هزار انگشت به وقاحت پاکیِ آسمان را متهم می کند.
□
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود و انسان با نخستین درد.
در من زندانیِ ستم گری بود که به آوازِ زنجیرش خو نمی کرد - من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم.
□
توفان ها در رقصِ عظیمِ تو به شکوه مندی نی لبکی می نوازند، و ترانه ی رگ های ات آفتاب همیشه را طالع می کند.
بگذار چنان از خواب برآیم که کوچه های شهر حضورِ مرا دریابند.
دستان ات آشتی است و دوستانی که یاری می دهند تا دشمنی از یاد برده شود.
پیشانی ات آینه یی بلند است تابناک و بلند، که خواهرانِ هفت گانه در آن می نگرند تا به زیباییِ خویش دست یابند.
دو پرنده ی بی طاقت در سینه ات آواز می خوانند. تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید تا عطش آب ها را گواراتر کند؟
تا در آیینه پدیدار آیی عمری دراز در آن نگریستم من برکه ها و دریاها را گریستم ای پری وار در قالبِ آدمی که پیکرت جز در خُلواره ی ناراستی نمی سوزد! - حضورت بهشتی ست که گریزِ از جهنم را توجیه می کند، دریایی که مرا در خود غرق می کند تا از همه گناهان و دروغ شسته شوم.
*** روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت روزی که کمترین سرود بوسه است. و هر انسان برای هر انسان برادری است. روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند. قفل افسانه ای است و قلب برای زندگی بس است. روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی. روزی که آهنگ هر حرف زندگی است تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جست و جوی قافیه نبرم. روزی که هر لب ترانه ای است تا کمترین سرود، بوسه باشد. روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی و مهربانی با زیبایی یکسان شود. روزی که ما دوباره برای کبوتر هایمان دانه بریزیم... و من آن روز را انتظار می کشم حتی روزی که دیگر نباشم. (احمد شاملو)
تو حسرت شیرین نگاه های من صدای ات سمفونی خروشان رودخانه تو را بهانه می گیرم و از این بیزاری از بهانه ی خواستن تنِ تب زده از بهانه ی نواختن ات با سر انگشتانم.
بخوانیم از/علی جهانگیری/ با برگردان اسپانیایی از/ علی نوروزپور **** چکیده می شوی از مهارت انگشت هایم از لامسه ای که تنت را خراش می دهد گاهی که چشم هایم را می بندم رویایت می کنم گاهی که عمیق ترین چشمه ی جهان را در خودت کشف می کنی **** Goteas de la sabiduría de mis dedos Del tacto que araña tu piel A veces, cuando cierro los ojos Te sueño En el momento en el que descubres en ti La fuente más profunda del mundo
شعر "دلتنگی" از شاعر "علیرضا انصاری" از سر دلتنگی مینویسم گاهی دردهایم همه از جنس تگرگ حرفهایم همه از روی صفا شعرهایم همه از دلتنگی است بغض هایم همه بی گریه وآه من در این پشت گذرگاه پلید پی یک آینه ام پی یک بستر گرم من در این وادی پر مکر و فریب جان پناهی همه از جنس خدا میخواهم
شعر "شاخه هاي تنها" از شاعر "محمد كوهيان" كلاغ ها گرچه سياهند و آوازشان ناخوشايند ، اما آنقدر با وفايند كه شاخه هاي خشك زمستان را تنها نمي گذارند زيرا، لانه هاشان از همان شاخه هاست