بر شانه هایت دست می کشم تا دوباره دستانت روی شانه ام بنشیند و مرا در آغوش بگیری تو باشی تمام پنجره ها به نور باز می شوند و دست هایت اتفاق خوب فردا هاست این شانه ها خالیست این شانه ها در انتظار دو انگشت مهربانت درد نجوا می کند برمن ببار ای خوب همیشگی من حواسم به توست تا مثل همیشه اشاره کنی من منتظرم منتظر اتفاق خوب بودنت مثل معجزه چقدر دلم برایت گوشه می گیرد
نشستم هواتو نفس می کشم یه چند وقتیه حال من بهتره دارم راه می افتم ببینم ته اش منو این هوا کجا می بره هوایی رو که تو نفس می کشی دارم راه می رم ... بغل می کنم تو با من بمون تا ته این سفر من این ماهو ماه عسل می کنم روزبه بمانی
*** به من بهانه ای بده تا کنار تنهایی تو بمانم روی کتف های تو لانه ای بسازم برای روز مبادا هر دویمان هنوز یک بیابان راه پیش رو داریم به من بهانه ای بده تا همسفرت باشم این سقف کوتاه فقط برای خیره شدن به آرزوهای بزرگ نیست بغضت را از خاطراتت تفریق کن مرا با خودت جمع ببند یک لبخند بزن تا من بخاطر لبخندت بمانم . *** ,Dame alguna razón Para quedarme junto a tu soledad Sobre tus hombros construir un nido Por si nos hace falta algún día Todavía nos queda un camino desierto por delante Dame alguna razón, para ser tu acompañante ,Este bajo techo no es solo para fijar la mirada en grandes deseos Resta el grito de tu garganta de tus recuerdos Súmame contigo, sonríe una vez .Para que yo, me quede por tu sonrisa Nasrin Behjati/Traducido por/Ali Norouzpour
دایره ها دوست داشتنی اند گاهی شبیه چشمانَ ت می شوند گاه نزدیکِ لب هایَ ت...وقتی شکلِ بوسه می گیرند یا آن زمان که غزل می خوانی و می خندی زیباترینِ منحنی ها..از لبخندت تا حوالیِ چشمانَ ت پُشت می کنند به هم تو در چارگوشه ها نمی گنجی که تنها با دایره می شود کشیدَ ت... شعر بسی عاجزتر است از نظمِ خطوط شاعران نیز اسیرِ اشکال اند با من سخن می گوید هندسهء پنهان در نگاهَ ت تابِ تمامِ ایوب ها میانِ تلاطمِ تجسمَ م بیتاب می شود و حادثهء بوسیدنَ ت، برای لحظه ای در خیالَ م شکل می بندد... ---------------------امیر حسین زاده
خداحافظی که میکنی بغض میکنم دلم را غصه بر میدارد میخواهم گریه کنم نبودنت را حتی اگر یک لحظه هم بیشتر نباشد ..................... میدانی؟؟ ....... کسی چه میداند!!؟؟ شاید تا امروز بیشتر از صدبار خداحافظی کرده باشیم اما من نمیدانم...... نمی فهمم چرا هیچوقت به تلخی این کلمه عادت نمیکنم هنوز وقت خداحافظی دلم میریزد ؛ دلشوره میگیرم دلتنگ میشوم برای نبودنت حتی با اینکه هنوز نرفته ای و با اینکه قرار نیست برای همیشه باشد. دست خودم که نیست ، دوستت دارم دلم میخواست هیچوقت نمی رفتی کـــــاش می توانستی کاش دیدارهایمان هیچوقت لحظه ی خداحافظی نداشت.. مریـــــــــــــــــم
باز تنها شده ام خسته ام از همه چیز؛ خسته از دور تسلسل زده عقربه هایی که فقط، به صدای نت "لا" می خوانند! خسته از حجم ز غربت لبریز.
آینه، غرق در حجم هجوم زنگار. دور تا دور اتاق، کوبش پتک رکود است انگار! زیر سنگینی چوبینه قاب، میخ ها هم به ستوه آمده اند. عکس هایی که همه، خالی از خاطره اند و سیاهی سکوت، بر سپید دیوار...
کوچه یک سر قرق خاموشی ست پنجره خسته از این تنهایی ست. ریزه سنگی ای کاش، سوی این پنجره می آمد و می خواند مرا لیک امشب قرق خاموشی ست.
زیر رگبار سکوت، گذر بی خبری خیس شده. انتظار، چیره بر دایره چشمانم، قد بر افراشته، تندیس شده.
من و دلتنگی و نجوای سکوت، به هم آمیخته ایم. چه خموشانه شبی ست! چه خموشانه شبی ست . . .
علی شرافت/برگردان اسپانیایی از/ علی نوروزپور *** ایراد ندارد دیوانه خطابم کنید من آنقدر نیمکت چوبی ام را آب می دهم شاید روزی جوانه زند. **** A mí me da igual que me llamen loco Voy a regar tanto mi banco de madera Que tal vez brote Ali Sherafat/Traducido por/Ali Norouzpo
تو اتفاق نو بودی ، یه روزی به تو خندیدم تو تعبیر همون حسی ، من این روزا رو میدیدم
2
با اینکه میدونم دلت با من یکی نیست ، /با اینکه میبینم به رفتن مبتلایی /چشمامو میبندم که میمونی کنارم /با اینکه میدونم کنار من کجایی /چشمامو میبندم که رؤیاتو ببینم /چشمامو میبندم تورو یادم بیارم /حرفای من رؤیاییه میدونم اما من از
ببین چگونه باغ مژگانم خیس و خزان آلـــوده کوچــــــــهء تنهائیم را آب پاشی می کند !! من ســــــردم است و خورشید گـــــویـی دیگر از نفس افتاه قندیل غروبِ دلتنگی برسقف یخ زدهء انتظار کــوهان درد مــرا تاول تاول می آزرد خسته ام از ملالتِ تکـرارعـابران یخی آن همراهان عبوس از دیدن پر ملال آن دغل یاران بی سلام آن چشمهای مـــه گرفته این لبهای یخــی !!!
خش خش ِ پاییزی بستر پریشان می کند خواب ِ پرنیانی گنجشک ِ دل .
واگر نبود باران ِگوشه چشم ِ آسمان به مرگ ِ زمستانی می رسید بی خوابی های مکرر ِبهار ِسبز.
درخت ایستاده سر فرورفته و سبزه های رنگ باخته ی هرازگاهی ها امان ِنفس نمی شود در این وانفسای بی هم نفسی می پوکدش استوار در جنگل بی انتهای تنهایی ها کوروش نادر خانی
ای عشق همه بهانه از توست من خامشم این ترانه از توست آن بانگ بلند صبحگاهی وین زمزمه ی شبانه از توست من اندُه خویش را ندانم این گریه ی بی بهانه از توست ای آتش جان پاکبازان در خرمن من زبانه از توست افسون شده ی تو را زبان نیست ور هست همه فسانه از توست کشتی مرا چه بیم دریا ؟ توفان ز تو و کرانه از توست گر باده دهی و گرنه ، غم نیست مست از تو ، شرابخانه از توست می را چه اثر به پیش چشمت ؟ کاین مستی شادمانه از توست پیش تو چه توسنی کند عقل ؟ رام است که تازیانه از توست من می گذرم خموش و گمنام آوازه ی جاودانه از توست چون سایه مرا ز خاک برگیر
من یک تکه چوب نتراشیده ام! مرا در دستان خود بگیر ! و به من شکل بده! تو تراشنده عاشق من باش! از من ظرفی بساز؛ بسیارظریف! زائده های مرا تا می توانی بزن ! تا آن بشوم که تو می خواهی. پیاله بودای بیدار تو! و هر روز؛ مرا در دستان ملتمست بگیر ! و با عطش در من آب بنوش! غذایت را در آن بخور! وبا عشق مرا بشوی! فقط بگذار ؛ من پیاله چوبی عشق تو باشم. تا هر روز به بهانه ایی؛ همنشین لب ها تو باشم؛ و انها را عاشقانه ببوسم.
شب آرامی بود می روم در ایوان، تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا لب پاشویه نشست پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین :با خودم می گفتم زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست زندگی ، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ هیچ!!! زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت زندگی در همین اکنون است زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است، که نخواهد آمد تو نه در دیروزی، و نه در فردایی ظرف امروز، پر از بودن توست شاید این خنده که امروز، دریغش کردی آخرین فرصت همراهی با، امید است زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک به جا می ماند زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق زندگی فهم نفهمیدن هاست زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست فرصت بازی این پنجره را دریابیم در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم پرده از ساحت دل برگیریم رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند چای مادر، که مرا گرم نمود نان خواهر، که به ماهی ها داد زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست من دلم می خواهد قدر این خاطره را دریابیم
نگفته بودم ، به هیچ چیز این زمین خاکی اعتبار نیست نگفته بودم، دستی ک امروز نوازشت می کند فردا بر صورتت می کوبد تو باور نکردی
ن نوشت عکس ها عوض شدند/ لباس سیاه، سپید شد و تبریک، جای تسلیت نشَست و من، همچنان سیاه و غمگین، فکر می کنم چرا؟؟؟؟ چرا این جا آدم ها حتی هفت روز صبر نمی کنند *** به من بخندید خنده ی شما بزرگم می کند تا در هزار موج مخالف هم، خودِ حقیقی ام باشم
فلش ها را می رسم /به سایه ی ماه به تو لب بر لب درخت / و شبی پیچیده/ که لای ما تار می زد از بي جهت خواني آدم ها خروج از هم را /همیشه از آن طرف دیگر است/می بینم فکرهای بدت را / بگذار برای آسانسوری / که بالا می بر د/بالا تا ماه های جهنمی را / بکشیم بر شهر بر آدمهای کاغذی كه از لای روز نامه ها /دویده اند به خیابان /و آدمهای دیگر را /کلاهي کاغذی چیده اند براي تولدي که نزدیک است بدنیا بیاوری كلاه بردار و شیری آتش بگير که سالها پیش / فلش های وحشی / از لب آن پرت شده ام
« پرویز خایفی »آیینه باید بود هجوم آفتابی، چشم من آیینه باید بود همان درد فراقی، شرحه، شرحه سینه باید بود نماند از شاد خواران کس، نه بیداری، نه هشیاری به کام تشنه ی یاران میِ دیرینه باید بود کم از فرزانگی برگو که دامنگیر ادباری است به ساز مطربان بنشین، برآ، بوزینه باید بود غبار روزگاران، خاک در چشمان تاریخ است مبادا خاک در چشمت که خار کینه باید بود مگو از روز پایانی که شب را باز فردایی است سحرگاه غروب خسته ی آدینه باید بود زداغ تجربت ما را نه بیزاری، که بیداری هنوز آینده در راه است، چرا پارینه باید بود
1 نسیم در پرچین قدیمی سنگر گرفته و آفتاب در تپش حقارت باری زیج نشسته بازیگرانِ سبزپوش در خیمه عطوفت باغ همچون خطوط ترانه ای مبهم جاری هستند.
2
شعری زیب از خانم مینا دستغیب
سنگ می بارد چراغ کوچک سرش را می دزدد تکیه بر دیوار کوچه، سکوت را می کشد
شیراز دو قدم بیشتر نیست از خانه ، تا خواب حافظیه از حافظیه تا خانه ، تا سماع اما ، در این دو قدم ، انگار جغرافیای شعر جهان را با سایه ات قدم زده ای انگار دیوان شعر خدا را در خود ، ورق زده ای یکجا
ای فدای تو هم دل و هم جان وی نثار رهت هم این و هم آن دل فدای تو، چون تویی دلبر جان نثار تو، چون تویی جانان دل رهاندن زدست تو مشکل جان فشاندن به پای تو آسان راه وصل تو، راه پرآسیب درد عشق تو، درد بیدرمان بندگانیم جان و دل بر کف چشم بر حکم و گوش بر فرمان گر سر صلح داری، اینک دل ور سر جنگ داری، اینک جان دوش از شور عشق و جذبهٔ شوق هر طرف میشتافتم حیران آخر کار، شوق دیدارم سوی دیر مغان کشید عنان چشم بد دور، خلوتی دیدم روشن از نور حق، نه از نیران هر طرف دیدم آتشی کان شب دید در طور موسی عمران پیری آنجا به آتش افروزی به ادب گرد پیر مغبچگان
دلگير دلگيرم مرا مگذار و مگذر از غصه ميميرم مرا مگذار و مگذر با پاي از ره مانده در اين دشت تبدار اي واي ميميرم مرا مگذار و مگذر
سوگند بر چشمت که از تو تا دم مرگ دل بر نميگيرم مرا مگذار و مگذر بالله که غير از جرم عاشق بودن اي دوست بي جرم و تقصيرم مرا مگذار و مگذر با شهپر انديشه دنيا گردم اما در بند تقديرم مرا مگذار و مگذر آشفته تر ز آشفتگان روزگارم از غم به زنجيرم مرا مگذار و مگذر