بوی خون می دهد دهانت خال لب تو چه تبی دارد به زخم !!! در خواب حکایت داغ بوسه وعشق است،؟ یا صدایت را کسی نشنید وچراغ درباد ، به جستجو ستاره وماه نبود ، شب سیاه تو می خواستی.... ............ آه چقدر باری سنگین است تنهای عشق را جستجو کردن آدمیان جای اشباح حرف می زنند سرود کبوتران چیزی دیگر است در خواب این که کابوس است دیده ای تو! چند فصل است که من هم می بینم یا ،نکند این روزها تو هم سیگار می کشی و شعر می نویسی.
*** غران به هرسوی می شد و رقصان به سوی خود میدان گردشش نزدیک برج شهر افزون برآن نشد .
چندی زمان گذشت گرد و غبار نشست
آنسان فراز کزفرودش جدا نشد گویی کمانه کرد قیامتی ، کز قعودش رها نشد
زان اهتمام نا تمام صد راز ، نهفته ماند هرگز بیان نشد
هوا جابه جا شد ، همین ، آب ازآب تکان نخورد خُردک پیامی ، حتی ، زاَبتَری از خاکیان نیامد و برآسمان نشد
آن خیزش وچرخش وتکرار حادثه تاوان غفلتی است که سرمایه ای نشد مستورِخود بماند وهرگز عیان نشد محصول ، مکرر است خرمن یکسانی و عطش و دعا و بزم... که هیچکس فغا ن نکرد پیچان وپوچ آمد و هیچ درجهان نشد
***
گفتند شاهدان : مخروط واژگونه ای بود که هیچش میان نبود
سُرنای دهان گشادی که واژگون دمیده شد
شاید که حفره ای چون چاه ویل حرص که قعرش عیان نشد گردبادی بود ...! سرگیجه بود ...! هرگزاَمان نشد...
شعر ""طبل های مکررندانستن..."" از شاعر "سهراب مظاهری" چه خطوط درهمی امروز دست ساختِ آدمی شده است ! که همه لحظه های او ، اینک صَرف توجیهِ همان ابهام چرخ و دور مداومی شده است .
این زمانه ، هزار هزار تصویر بر افق خط قائمی شده است .
روح زمانه ، خود ، امروز در گریز از تفکر و معنا غقلت از ذات قدسی والا کارگاه لوازمی شده است . ***** راستی کوبه های بلند دانستن برطبلهایِ مکررِندانستن برچه تقدیر تقویت شده است ؟ هان ... چکونه این تناقض مشهود بارآورده تربیت شده است ؟ بی محابا ، ازاین گریز از خود بی خیال ازاین فراموشی خود،حصارتعزیت شده است . حاصل این شلوغی ممتد به قدوم کدام زایش نو َوَجهِ پیغام وتهنیت شده است ؟ *** ازمشارق تا مغارب عالم نومجالسِ مشاوره طی شد هیچکس ، هیچ نمی پرسد که چراعقل آدمی، امروز رهزنی بَرمبانی و پِِی شد ؟ روح زخمی زمانه ، خود ، امروز بی شکیب فاش می گوید : که شتاب می نوردد اکنون، تند کندیِ دوره هایِ دی، طی شد جام سنت های دیرینش خالی از سرخ فامیِ می شد . ازاین نقیض سیاهی وسپید شب و روز خاکستری گردید این چنین است که فروردین خود ظهوردوباره ی دی شد . *** اشک در چشمها و برگونه راه بر قوس خنده می بندد قهقهه درمیانه ی زاری است آدم امروز، گریه می خندد!
سوزِسیلیِ دست ساختش را با تفاخر به چهره می خندد ؛ تا شتاب می رباید ازاوهوش چشم ، ناگشوده ، می بندد . جان او مبادله گردید پیکر،اما، اقامه می بندد ...!